سال شصت بود. تو اوج وحشت و ترور و بگیر و ببند و اعدام که همدیگر را در خیابان دیدیم. نه او گریخت و نه من. هردو ناباورانه یکدیگر را در آغوش گرفتیم و گریه کردیم. شعارهای متضاد ماجنس شان از مردم بود وشعارهای مشترک رهبران ما جنس شان از قدرت ! هر دو می رفتیم که از اون شهر و از اون رهبران خیلی دور شویم . او با شعارهای خودش و من با شعارهای خودم.