ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.

حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.

معلم های من 4

معلم های من 4 - مدرسه راهنمائی تربیت تبریز
گفتم که دوم راهنمائی نقطه اوج همه سال هال تحصیلی ام بود چه از نظر رتبه درسی و معدل و چه از نظر حس رضایت و خوشبختی . و مدرسه راهنمائی نوبنياد بهترین مدرسه ای بود که من دوست داشتم. و با این حس ها و غرور بود که مجبور بودم سوم راهنمائی را بروم تبریز! چون برادرم آنجا دانشجو بود, تازه ازدواج کرده بود و نمی خواستیم که زن داداشمان تنها باشد و بهش سخت بگذرد. قرعه به نام من افتاد که بروم آنجا. هم برایم سخت بود از محیطی که عاشقانه دوستش میداشتم و اونهمه لذت و رضایت برام فراهم کردم بود جدا شوم و هم کنجکاوی داشتم برای بودن در جایی دیگر , دور از خانواده و فرهنگ و تجربه ای جدید.
سوم راهنمائی با همه تجربه هایش و با همه دانش هایی که اونجا کسب کردم آسیب های روحی زیادی به من وارد کرد. ولی خوب بود که اتفاق افتاد! خوب بود که اونجا زندگی کردم. با مردمان دیگه با فرهنگ دیگه ! و جایی که دیگر قرار نبود لوس همه باشم!
مدرسه تربیت مدرسه معروف و خوبی بود اون زمان تو تبریز. دیوار به دیوار ورزشگاه فوتبال.
همون سال بود که ما اسم حبیب را می شنیدیم که تو انجمن جوانان تبریز می خواند و گل کرده بود. فکر کنم هنوز پایش به تهران و مشهور شدن نرسیده بود.
روز اول مدرسه با معلم ریاضی آقای گوچی روبرو شدم. تقریبا جوان. شاید کمتر از سی سال. خودش را اینطور معرفی کرد که افتخار داشته شاگرد صمد بهرنگی باشه و افتخار می کنه به آذری بودن تبریزی بودن و زبان آذری. او با حالتی که توش طنز و یه کمی هم شاید دشمنی بود گفت بچه تهرانی و حتما پدرت ارتشیه که اومدی اینجا! شما گوگوش و داریوش را دوست دارید و ما صمد بهرنگی و زبان آذری را! من تقریبا بغضم گرفت! بی هیچ دلیلی داشت می گفت که تو از ما نیستی! گفتم پد رمن ارتشی نیست و تهران زندگی می کنه. و من اینجا نزد برادرم هستم که دانشجوی مهندسی الکترونیک دانشگاه تبریزه. و من هم گوگوش و داریوش را دوست دارم و هم عاشق صمد بهرنگی هستم و همه کتاب هایش را خوانده ام و اولدوز را خیلی دوست دارم! آقای گوچی کمی جا خورد. احساس پشیمانی از قضاوت و برخورد غلط را میشد تو رفتار بعدیش خواند
با این همه همون اول ضربه شدیدی بهم وارد شد. ترکی صحبت کردن ها و حس اینکه شاید دارند در مورد من حرف می زنند و یا حرف هایم را باور نمی کنند لطمه اساسی به درس من زد. باور کردنی نبود که نمره 12 بگیرم تو جبرو مثلثات . اگرچه نمره سوم کلاس بود و نفر اول گرفته بود 16.5 ولی نمره علوم زیر ده و زبان نیز همینطور. کارنامه را قایم کردم تا داداشم نبینه. می بایست خود را از این وضعیت نجات می دادم.
همون هفته های اول بود که دانش آموزان 18 ساله و حتی 21 ساله کلاس من و و دو سه نفر دیگه را صدا زده بودن تا تو توالت معامله اشان را ببینیم که چه بزرگ است و تعجب کنیم!! و من
نه تعجب کرده بودم و نه نشان داده بودم ! بیشتر اون بچه ها عاشق بیک ایمانوردی بودند. و من بهشون می گفتم که تمام فیلم هایش را دیده ام و لی نگفتم که دیگر طرفدار فیلم فارسی نیستم بعد اینکه دادشم مرا برده بود فیلم آقای هالو و فیلم حسن کچل.
حالا تصور کنید با وجود اون دانش آموزان ما دو معلم خانوم داشته باشیم 19 و 21 ساله . خانم پابروسچی معلم جغرافیا و خانم غفاری معلم ادبیات فارسی که من همه فارسی ام را به او مدیونم. او که اصالتا تبریزی بود و فارسی را با لهجه بسیار شیرینی صحبت می کرد و بر دستور زبان فارسی بسیار سخت گیر بود و خوب هم درس می داد. او از تاثیرگذارترین معلم هایم بود. در همه ابعادبعد خانم میثمی. زن دیگری بود که بیش از پیش به من احترام به زن را یاد می داد و من را عاشق تر می کرد. خانم غفاری باعث شد که من رفته رفته روحیه ام را باز یابم و چهره مثبت و تلاش گری بخود بگیرم و بجای دوری از بچه ها با یادگرفتن زیان ترکی بهشان نزدیگتر بشم و بی هیچ غلو و پز دادنی از پایتخت برایشان بگویم. دوستان نزدیکتر من اول از همه هرچی فحش ترکی بود به من یاد دادند تا کسی نتواند مسخره ام کند!! بعد هم من یواش یواش شدم نماینده کلاس و بعد نماینده بچه ها تو شورای مدرسه. شورای مدرسه تازه میرفت که باب بشه در مدارس کشور و بچه ها مشارکت داده بشند در تصمیم ها .یا نظراتشون شنیده بشه. ما خواستار آن شده بودیم که بتونیم ورزش مان را در استادیوم که همسایه امان بود انجام بدهیم و همچنین کلیه بخاری های درب و داغون که دودشان خطرناک بود عوض شوند!
و اما خانم غفاری. خانم غفاری علاوه بر همه حسن هایی که داشت زیبا هم بود. او شلوار تنگ و لباس های چسبان با یقه های باز می پوشیدو خیلی راحت بود در ارتباط با بچه ها حتی اون گنده های کلاس که ردیف آخر می نشستند و حسابی ریش و سبیل داشتند. خانم غفاری همیشه یکربع یا نیم ساعت از آخر وقت را اختصاص میداد به انتقاد و نظر خواهی و اینکه چیکار کنیم کلاس بهتری داشته باشیم و درس های او را بیشتر بفهمیم. از بچه ها میخواست که نظراتشون رو توی یه تیکه کاغذ بنویسند و همه را بریزند توی لیوان روی میز. لزومی هم به نوشتن اسمشان نبود. اونروز من مامور بودم که دست در لیوان کنم کاغذی را در بیارم و برای همه بخوانم. خب هرکی هر شکایتی از هرکس دیگه ای هم که داشت می نوشت تو اون کاغذ. و خانم غفاری پس از شنیدن در باره اشان حرف میزد. یه وقت من پس از باز کردن یه کاغذ و کمی خوندن آن مکث کردم و مردد ساکت شدم! خانم پرسید چی شده ؟ گفتم خانم حرف های خوبی ننوشته اند. گفت اشکالی نداره بخون. من من کنان گفتم ولی....کاغذ را از دستم گرفت و سریع مطلب را ابتدا برای خودش خواند و بعد از من خواست که اون را با صدای بلند برای بچه ها بخونم. نوشته بود که خانم وقتی شما با اون شلوار تنگ پشتتون رو می کنید به ما تا رو تخته بنویسید ما یه حالی میشیم! خانم غفاری کمی سرخ شد. یعنی صورتش از اون صورت سفید های تبریزی بود که خب سرخی زود توش معلوم میشه. گفت من معلم شما هستم. خواهر شما هستم. دوست شما هستم. به من اینطوری نگاه کنید. شما باید یاد بگیرید که اینطوری نگاه کنید. باید فرهنگ تون بره بالا. باید رشد کنید. خانواده من هم خیلی به من میگن که اینطوری لباس نپوش سرکلاس پسرانه و من بهشون میگم نه بچه های کلاس من خیلی با فرهنگ هستند. به من خیلی احترام میگذارن. کلاس ساکت شده بود عجیب . کجاست الآن این خانم غفاری عزیز؟