ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.

حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.

آقای محتشمی

ساعت دو و نیم ساواکی ها زنگ خانه آقای محتشمی را بصدا در آوردند. آقای محتشمی خانه نبود. طبقه اول خانه را بهم ریختند. و با برادر آقای محتشمی خانه را ترک کردن!
ساعت 4 آقای محتشمی خانه بود. شنیدن اتفاق پیش آمده باعث شد که جملات رکیکی از زبانش نثار شاه و خانواده اش شود! پس از آرام شدن اعصاب, آقای محتشمی به سر عقل آمد! به دوستش رئیس کلانتری جناب سرگرد تلفن زد. قرار شد فردا اول وقت با هم یکسر به ساواک بزنند!
ساعت نه صبح برادر آقای محتشمی به خانه آمد. با آب و تاب ماجرا را از اول تا لحظه آزادی تعریف کرد. رنگ آقای محتشمی مثل گچ سفید شده بود. سعی کرد خود را خونسرد نشان دهد: " من که جرمی مرتکب نشدم! می خوان زهر چشم بگیرن! هیچ نترسید! مسئله ای نیست! راحت باشید! فردا با جناب سرگرد می روم و قائله را ختم می کنم!
ساعت دوازده همه چراغ ها خاموش شد. سر و صدای خیابان افتاد. جز تک و توک بوق ماشین یا صدای موتور خبری نبود. آقای محتشمی زیر لحاف خیس عرق شده بود. با کوچکترین صدائی از جای می جهید و دوباره سعی می کرد بخوابد. صدای پائی ناآشنا و مبهم آزارش می داد! ماشینی روبروی خانه ترمزکرد. از زیر در حیاط چهار جفت کفش پیدا بود. بطرف خانه می آمدند! زنگ در خانه را زدند. نور لامپ , حیاط خانه همسایه را روشن کرد! آقای محتشمی که از جایش بلند شده بود به توالت رفت. بعد در یخچال را باز کرد. کمی آب یخ خورد و در رختخوابش جای گرفت. برای اولین بار صدای زنگ خانه همسایه را اشتباهی گرفته بود!
ساعت دو نیمه شب بود. خرپف خانم و بچه ها از چهار سوی اتاق ها بلند بود. آقای محتشمی هنوز در رختخواب غلت می زد. عجیب بود که بیاد نمی آورد "کجا" و درحضور "چه کسی " به اتوبوس های شرکت واحد توهین کرده بود! اگر می دانست شاید صبح زود عیال را یه تک پا می فرستاد خانه شان....!
ساعت پنج و نیم صبح بود که خانم آقای محتشمی او را صدا زد که "هی بلند شو نمازت قضا میشه" . آقای محتشمی سزاسیمه از خواب پرید: " چه خبرته , چرا اینطور صدا می کنی!" خانم آقای محتشمی غرغر کنان بطرف آشپزخانه رفت: " هر روز صدبار صداش می کردم , هوش نمی اومد!"
ساعت یازده صبح آقای محتشمی شاد و شنگول در بایگانی اداره بود. بیش از همیشه با دوستان عزیزش شوخی می کرد! براستی که اشتباه خنده داری بود!
ساعت سه بعد از ظهر آقای محتشمی خانه بود و بچه هایش او را حلقه کرده بودند. آقای محتشمی یکی در میان مشغول تعریف وقایع و نصیحت بود: " اگر درست جواب نداده بودم خدا می داند چه می شد! باباجان پسرم خیلی مواظب باش! اتوبوس , خیابون , مدرسه, سرکلاس ! اگر کتاب های درسی را غلط نوشتن , درست میشه! اصلا به ما چه مربوطه! جشم به چشم اعتماد نداره! نمیشه گفت بالای چشم تان ابروست! دخترم! تو هم خوب گوش کن که چی می گم! "
ساعت ده آنشب آقای محتشمی به اتفاق عیال , راحت در رختخوابش خوابیده بود!

حالا آقای محتشمی در اتاق کارش نشسته است. آینه را از کشوی میز در می آورد و نگاهی به خودش می اندازد. دستی به ریشش می برد و با لذت آه می کشد. سالها از آن مبارزات می می گذرد! و حالا او یک رئیس است. و اکنون نوبت جناب سرگرد است که صبح ها به او سلام کند!