پنج شنبه ساعت يک ونيم نيمه شب خوابيدم
ساعت دونيم با احساس پشت سرگذاشتن يه خواب عميق يهو پريدم
تا ساعت سه و نيم با خودم کلنجارر رفتم تا سفر خواب را ا دامه بدم
دفترم را برداشتم اومدم به طبقه پايين و شروع کردم به نوشتن!
هی نوشتم و نوشتم تا ساعت شد پنج و نيم صبح!
هل هولکی لباس پوشيدم و از خانه زدم بيرون به قصد کوهستان
ساعت شش و ربع با يه پيکان و کمی پياده روی و بعد با يه اتوبوس رسيدم به ده رکه
بعد کوبيدم تا پلنگ چال !
ساعت يکربع به هشت رسيدم پناهگاه! يعنی نيم ساعت زودتر از مدت هميشگی!
خوشحال بودم که می تونم بوی صبح کوهستان و سکوت زيبايش را داشته باشم!
ولی همه جا از سرو صدا پر بود!
شوخی های بيمزه و حرف های بی معنی صد تا يه غاز با فرياد های گوشخراش!
نه هيچ چيز سرجايش نيست!
انگار نميشه درون جمع سکوت را مزه مزه کرد!
يا حداقل وصف زيبائی و ابهت کوهستان را از دهانشان شنيد و لذت برد!
زمانی بود که فقط به چشمان هم نگاه می کرديم و هزران حرف خوب رد وبدل می شد
و کنون می ديدم کوه پيماهائی با نگاه هيچ و هياهوئی پر!
آرام آرام اومدم پائين در حالی که جای خالی يه دوست خوب و ساکت را احساس می کردم!