ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.

حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.

4 مهرماه 1383

درگیری من و افسردگی همچنان ادامه داره!

هی نگاهم به یه نقطه خیره میشه وهی من سرش داد می زنم و برشمیگردونم به زندگی!

وهی اطرافیان میگن رهی چته؟ چرا ناراحتی؟ چرا قیافه ات اینطوریه؟ دلمون گرفت!

حق دارند ولی منم که نمی خوام اینطور باشم!

خوب که فکر میکنم ویه نگاهی به گذشته خودم میا ندازم میبینم که از 11 سالگی یه جورهایی این حالات تومن بوده و به شکل های متفاوتی خودشو نشون میداده که نه من می دونستم که توآینده میشه یه مشکل ونه دیگران!

هشت سال ییش تا مرز نابینائی و مرگ پیش رفتم ودکترها از تشخیص یه حمله عصبی و بعد شک به ام اس  رسیدند به  تومورمغزی که جراحی کردند و از رو هیپوفیزم برداشتند وگفتند خوش خیمه !

محض احتیاط  تا 5 سال ام آر آی کنترل بده ! (امیدوارم جوک محض احتیاط را نشنیده باشید!!)

سال اول ودوم وسوم خوب بود سال چهارم مشکوک و سال پنجم رفع شبهه شد و گفتند سالم!

و دست آخر گفته شد خیالت راحت فقط مواظب چشم هات باش که اگر دوباره یه طوری شد ما رو خبر کنی!

راستش اعتراف می کنم تو اون 5 سال و حتی کمی بعد هر نوع سردرد و مرضی را ناخودآگاهم هر چند با درصد کم ولی ربط می داد به همون تومور مرحوم!

غرض از این زیاده گویی اینکه اون سال و اون هفته های روبرو شدن با مرگ مرا دچار حالت عرفانی عجیبی کرده بود و روحیه بسیار بالا وخوبی برای در آغوش کشیدن مرگ یا زندگی , هردو را داشتم!!!

وقتی به مرگ فکر میکردم زیبا وبی انتهایش می دیدم! و حس می کردم می شوم جزوی از زمین!!

و وقتی به زندگی فکر می کردم میگفتم اگه زنده بمونم وچشمام خوب بشه چقدر این زندگی برام شیرینتر و عزیزتر میشه و چه استفاده هایی که از آن نخواهم کرد!

همه چیز برام عزیز و گرانقدر شده بود و فکرمیکردم که چقدر لذت خواهم برد وچقدر هر لحظه را دوست  خواهم داشت اگر که زنده باشم!!!!!!!!!!!!

تو اتاق عمل که چشمام رو باز کردم وفهمیدم زنده مونده ام و همه چیز را هم خوب وواضح می بینم گفتم وای چه لذت ها که نخواهم برد!

 حالا حالا حالا الان الان اکنون اکنون چرا چرا ؟

به خودم میگم چرا افسردگی؟ چرا خیره گی؟ چه چیز منو افسرده میکنه؟ چی شده مگه؟

راستش یه چیزهایی رومی دونم و یه چیزهایی را هم نه!!!!!!!!!

می خوام بگم همه ما یه جوری دلیل مشکلمون را می دونیم ولی به اون اعتراف نمی کنیم یا شهامت برخورد باهاش رونداریم یا لاینحل میبینیمش!!

و مشکل اساسی شاید اعتراف نکردنه!!! شاید تعارف دائمی با زندگیه! بگم این مشکل ملی ماست یا نه؟

بگم ما ملت ناراحت و سنگینی هستیم یا نه؟

من تلاشم رو می کنم که روحیه خوب و زندگی بخش داشته باشم !

 یه چهره خندون وشاد که دیگران روتشویق به زندگی کنه!

فقط دلم میخواد دیگران هم بمن فرصت بدن و هی سوال نکنند که چرا قیافه ات اینجوریه؟!!!!!!!!!!!!

بابا خودم هم دلم نمی خوا د که قیافه ام گرفته و منفی باشه!

اینجاست که میگم هم اونا حق دارن و هم من!!!

ولی پیشنهاد می کنم اگر تشخیص دادید قیافه یه نفر افسرده ست بهش نگید چرا افسرده ای؟ سعی کنید خیلی عادی فقط باهاش حرف بزنید! حرف هایی که هیچ بویی از کشف شما نداشته باشه فقط پر از زندگی و آینده و سوال های خوب باشه!