ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.

حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.

8 آذر ماه 1383

این ماهها مرگ ومیر همچنان تو دوستان ونزدیکان من ادامه داره. و می دونم که گاه نیز سرنوشت اینطوریه . چاره ای جز نظارت و صبر ودلداری نداریم. همانطور که ممکنه اتفاقات و خبرهای  خوب پشت سرهم قطار شوند. چند روز پیش زن دائی فوت کرد. زن دائی که نمیشه یادآور قصه زندگی و سرنوشت تلخش نشد. آدم هائی هستند که پشت سرهم بد میارند. آنقدر که به انصاف روزگار شک می کنی.

اون قدیم ها دائی خوش تیپ ما تو در ودهات اول با یه دختر روستای همسایه نامزد می کنه و بعد بازیگوشانه

بهم می زنه و از دختر عموی ما خوشش میاد و با اونامزد میشه. ولی این قصه همچنان ادامه پیدا می کنه تا تو یکی از اون گردهمائی های مرسوم روستا و خان ها و.. یکی از خوانین فامیل دختر زشت و کوتاه قدش را همراه با وعده تراکتور وزمین در جا به عقد دائی در می آوره! دختری که خان کمتراز بقیه بچه هایش به درس ومشق او رسیدگی کرده بود و مایه عقده همیشگی دختر بیچاره شده بود که همواره می گوید به اونیز اگر فرصت درس خواندن داده شده بود مثل بقیه خواهر برادرهایش لیسانس می گرفت.

دائی وقتی بهوش میاد میزنه به چاک! تو یه استان دیگه و با یه مردم دیگه قاطی میشه. توسیرکان. واونجاست که با این زن دائی مرحوم ازدواج می کنه و اینجا دیگر صاحب 2 پسر میشه و موندگار.

خان وخانواده اش هم بیکار نمی نشینند و پس از هفت سال دائی را می یابند و از اومی خواهند که مراسم زناشوئی با دخترشان را بجا آورد! این مراسم کشیده می شود به زایمان های مکرر و هر زایمان بندی بر دائی و حقی بیشتر برای   دختر خان فراهم می کند. تا جائی که مرسوم قدیم و جدید, توطئه ها علیه دختر توسیرکانی بیچاره  شروع می شه  و با مدنیت بیشتر خان و خانواده اش که از لطف فامیل بودن با دائی هم برخورداربودند زن دائی مرحوم را به یکباره سه طلاقه می کنند و رشته ای از ناملایمات و سختی های آینده را برایش می بافند.

اینکه پسرهایش را از او می گیرند و بچه ها را درگیر ماجراهای زن بابا بازی  و رویدادهای تلخش می کنند و اینکه زن دائی توسیرکانی هفته ای یکبار پسرهایش را می دیده وهر بار هم بچه ها از آزار و اذیت نامادری می گفتند.

خلاصه آخر سربعد چند سال, نامادری و دائی توافق می کنند که بچه ها نزد مادرشان بازگردند. که همین نیز باعث کلی دعواها ومشکلات میشه.

 زن دائی مرحوم تو کارخانه ای مشغول بکار شده بود و بچه هارا نگهداری می کرد بعلاوه برادرهای کوچکترش و پدر بیمار و پیرش. البته به کمک برادرش. برادری که بجای پدر رئیس خانواده محسوب میشد و  مصصم بود از لحاظ تحصیل وموقعیت اجتماعی کل خانواده را در موقعیت خیلی بهتری قرار بدهد. و البته با حکومتی رضاخانی به این مهم نائل آمد وخودش تا درجه دکتری و خواهر ها وبرادرها هم تا لیسانس ومهندسی ادامه دادند. و....کاش ماجرا با همه تلخی ها و شیرینی هایش همینجا ها خاتمه می یافت ولی به موازات, رشته سختی های زن دائی ادامه پیدا کرد. درسال شصت برادر 16 ساله اش را اعدام کردند و 2 پسرش را زندان. و هر روز وهفته کارش شد التماس وگریه و گاه پیاده روی توی برف – بعنوان نذر- برای دیدن بچه ها. پسرکوچکتر در سال شصت وپنج آزاد شد ولی پسر بزرگتر در حالی که 12 سال حکم داشت در سال شصت وهفت اعدام شد و امید به خوشی و سلامت را برای همیشه از زن دائی گرفت. زودتر از موعد از کارخانه بازنشسته شد و بتدریج دچار افسردگی وروان پریشی عمیق شد.

واز 4 سال پیش اوضاع واقعا دیگر دشوار شد. و این اواخر آخرین بدشانسی ونمی دانم شاید هم اولین خوش شانسی اش را آورد و دکترها زمانی که او توی کما بود با بی دقتی به ریه وی آسیب زندند که نهایت پس از چند هفته و عمل اجباری ریه برای همیشه این رشته بد شانسی آور را پاره کرد و راحت شد.

نمی دونم چرا این قصه را به تفصیل تعریف کردم ولی می دونم که نیاز داشتم سبک شوم. و یادی از این زن فداکار و محروم از خوشبختی کرده باشم .