ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.

حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.

10 بهمن ماه 1383

دیروز را برای خوندن وبلاگ سکوت سرد وقت گذاشتم. قبلا از یه شاعر بی ادعا حرف زده بودم و امروز می خوام دوستامو تو خوندن قسمت هایی از نوشته های سکوت سرد  شریک کنم .

با یه دوست خیلی عزیز بارها در باره عواقب منفی حرفه ای گری در هر هنری حرف زده ایم و امروز من بیشتر از همیشه معتقدم که حرفه ای بازی در هنر اون رو نچسب می کنه و حس رو زیر ضربات شکل وساختمان له و لورده می کنه!

آنهائی که شعر می سازند نقاشی می سازند فیلم می سازند نمایش می سازند و...هی می سازند و با ظاهری فروتن می گویند که  هنرمند نیستند یا هنوز خیلی مانده! ولی واقعیت اینه که می سازند .

حس را باید بیان کرد و نه اینکه ساخت!

هرچند یه واقعیت تلخ دیگه هم وجود داره که ما همیشه ناگزیر از ساختن بوده ایم! و فرم نهایت یک ضرورت

برای محتوی محسوب میشه ! ضرورتی که اونروبه مرگ تدریجی می کشونه!

 

و اینا انتخاب های من از نوشته های سکوت سرد

www.sokootesard.persianblog.ir

 

831016

و ما برای رسيدن چه راه درازی آمده ايم

 

830727

ميدانی ، براي اينكه معجزه رخ دهد بايد بي حواس شوي  

ديوانهء كامل..!

 

830104

و تو روز ،هرروز ،به خيابان مي روي و تاريك شده به خانه باز ميگردي 

821125

نمی دانستی از تاريکی می ترسم ...

هميشه سياه پوشيدی ...

به تاريکی که عادت کرد م ، سپيد پوشيدی و رفتی ..!

 

821013

تنها وقتي ميتوان زبان پنهان صداهاي ناممكن را فهميد كه عرياني ، لباس ذهن باشد

عريان از تمام خواستن ها و داشتن ها...

820915

فكر سرد ش مي شود  

شايد رويمان يك لحاف رنگي هم باشد و هر كدام گوشه اي از آن مچاله و پنهان...

و تصوير آرام آرام تاريك مي شود......

اين فضا چه رنگي در چشمان تو مي گيرد  

  وقتي كه عريان از تمامي انديشه هايت به آن خيره اي ؟

 

820903

شايد تنها بــــــــاد بداند كه آد مها در زمزمه هاي پنها نشان چه رازي را مي گشايند . . .

820822

به من نگاه كن . . . درست به چشم هايم . . . 

مي دانم كه تازه از زير چتر برگشته اي . . . 

مي دانم كه وقت نمي كني دلت برايم تنگ شود. . . 

 ولي من از دلتنگي تمام وقت ها بر گشته ام . . .

حالا كه آمده اي اتاق رو به رفتن است. . . 

 ما به ميهماني دورترين كتابهاي جهان مي رويم . . .

تــو را و مـــرا به قضاوت آسمان مي گذارم و چترم را به قضاوت برف ...

ســــــكوتي اگر بود در راه تمام حرف هاي با خودم را افشا مي كنم . .

 

820817

ببين  دل آدمی را

 که برای سرودن تنها ترانه ای کوچک چقدر بايد زخمی شود !

چقدر بايد بدبختی بکشد !

برای يک هيجان ساده چقدر بايد پشيمان شود !

 و چقدر بغض اش را در گلو بشکند . . .

820811

رفت و نديد انتهای دردناک سکــــوت هايمان را  که از درد به خود می پيچيدند و آهی در جيبهای خود پنهان کرده بودند ...

 

820810

زندگي زنگوله اي نبود كه به تخت بچگي مان دادند ؟ آخرين قطار از كنار ظرف هاي نشسته مي گذرد و از گيلاس هاي خالي به جانب ملافه هاي سفيد و سيب ها ي نچيده مي رود و گاهي زنگ مي زند...كاش كسي مي آمد و ماه مثل هسته  زنگوله اي به پوست شب مي خورد...زنگ...زنگ...پس ديوانگي اين همه تقويم بي دليل نبود ...زنگ و بوق اشغال مطبهاي  افسردگي و فراموشي ، اينجا و آنجا...حالا تمام آن روزها روي دستمان مانده و هيچ كس آن خيابان ها را تا انتها نرفت...حالا  صداي يا كريم همه جا هست و اين گوشي را كسي بر نمي دارد و تو با صداي اين بوق ممتد تمام خط هاي اشغال را از ياد  مي بري ، گوش كن ، داري از ياد مي بري ! و حالا گـــــــــــــــــــور . . .گور . . . جاي پاي مــــــــــــــرگ . . . و يرمردي  نارنجي كه هر روز كوچه هاي مرده را جارو مي زند . . . گوش كن اين همه باد براي بردنمان بس نيست ؟ از اين همه دسته  گل بر آب بايد سوال كرد ، يعني آسمان همينقدر بود ؟ روزي آيا كسي قفل آن ضريح را باز ميكند ؟ و خورشيد كه مثل  بادبادكي گيج از آسماني به آسمان ديگر ميرود ، دست مرا هم مي گيرد ؟ آخرين قطار پر از چشمان خالي از آسمان و  موهاي خالي از خورشيد به جانب ملافه هاي سپيد و سيب هاي نچيده زنگ مي زند ...باد همسايه ها را از پنجره ها برده و  حالا تمام همسايه ها مرده اند و انگار پست چي هاي جهان هم  . . . تلفن دستها را روي سردردش گذاشته اما ديگر نمي  گريد ...تــــــنها زنگي دوررر از قطاري كه ديگر نيست . . .  

820803

ای كاش ِ زانوهاي تو و سر ِ من ...اي كاش ِ آفتاب و چشم اي تو......                                                                                   

اي كاش زندگي و به تو دروغ گفتن...اي كاش ِ دوستت دارم...            

اي كاش ِ دست به دست ِ تو در آسمان دويدن ...مواظب چراغ باش....مواظب باش پايت به ميز نگيرد...مواظب باش پايت به من نگيرد...         

 اينجا روي زمين پاي آدم به همه چيز مي گيرد... دنيا مي خواهد ساكت شود ، ديگر كسي فكر نخواهد كرد...                                         

نگاه كن ، صورتش مات است ، نمي شود آسان شناخت چهرهً رنگ پريده اش را ...هميشه از چيزي مي هراسد !                                  

چيزي دور است... شايد مرگ ... كه همديگر را نمي شناسيم                                                                                                             

يك زندگي ! يك مرگ ... زندگي را كه از دست بدهي ، ديگر چيزي نخواهي داشت ، مرگ را كه امتحان كني ديگر چيزي براي امتحان كردن 

نمي ماند ... قلبم به پوست نزديك است ، ميداني كجا ايست كرد ؟ اولين باريكه به خودمان شك كرديم ...و اينك كاغذيست ، خراب  

ميشود ، سرما ميخورد ، كنار دكهً روزنامه فروشي جا مي ماند... آي زندگي !  دستها بالا ، خيلي تند ميروي ، دستهاي بالاي من پايان 

بود ، بالا كه گرفتم همه فكر كردند  خيال پردازم ، حالا نوبت توست ... تمام دست بندهايت براي تسليم من كم است ، مگر يكي : 

دست هايم را در جيب هايت كني و گولم بزني كه  ، تسليم گرم است ... چشم هايم را مي بندم و تو دستهايت را بالا كن ! تا چند بشمارم؟ 1ـ2ـ3 شروع ميكنم ... 

راستي آخرين عدد چند است ؟ تا كجا بايد رفت ؟

 

820720

بگو در اين خرابه كجا ميتوان يك جرعه نوشيدني گرم پيدا كرد ؟

820716

مرا باز گردان

مرا اي به پايان رسانيده

- آغاز گردان !

 

820716

 خورشيد همچون دشنامي بر مي آيد و روز شرمساري جبران ناپذیریست.... ناپذيريست...                                                                                       

820718

مادران روز به روز تنهاتر مي مانند با همسراني كه روز به روز خسته ترند و كودكاني كه روز به روز از پيراهنهاي خود بزرگترميشوند