ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.

حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.

25 خرداد ماه 1385

هنوز ساعت ۵ بعد از ظهر اينجا که ميشه بطور وحشتناکی خوابم می گيره. با تجربه ها ميگن اين حالت حداقل يکهفته و ممکنه تا دو هفته هم ادامه داشته باشه.

من ۲ روز پيش گزارش مفصل و داغی از سفر نوشته بودم که پاک شد. سعی می کنم دوباره بنويسمش که البته ممکنه اون داغی و حس ورود به ونکوور را نداشته باشه.

دقيقا ۷ خرداد ماه بود که فکسی از وکيل مون اومد که خبر از آماده بودن ويزای ورود ما به کانادا ميداد. البته اين وکيل هرگز به ما تذکر نداده بود که ما فقط تا ۲۱ خرداد فرصت داريم که وارد خاک کانادا شويم!!! ما پس از گذشت يکشب که برای دومين بار و با هيجان کمتر کاغذ وارده را خونديم متوجه اين مطلب شديم.

می بايست در کمتر از ۲ هفته پول فراهم ويزا ها و بليط تهيه می کرديم و غير آن امور کارهای جاری و مسئوليت های مربوط به اونا و  خانه را حل و فصل می کرديم و پر دردسر تر از همه چمدان می بستيم.

ما همه اينکارها را در دقيقه نود و وقت اضافه انجام داديم.پاسپورت ها يکشب قبل از پرواز دستمون رسيد. بليط ها ۲ روز قبل از سفر تائيد شد و پول هم ۸ روز قبل تر از اون.

واگذار کردن مسوئليت های کاری هم هول هولکی تقريبا انجام شد.و چمدون ها هم باکلی فراموشی فقط از وسايل شخصی پرشد. زنگ زدن به آشنا ها تو ونکوور و پرس و جوهای چه کنم نه کنم نيز به ناقص ترين شکل ممکن ودر دقايق هشتاد به بعد بازی صورت گرفت.

وهرچه بود و هر طور که گذشت ما ساعت ۸ صبح تو هواپيمای بريتيش نشسته بوديم و منتظر پرواز. و صادقانه بگم بدون هيجان!!!!!! شايد از خستگی و بدو بدو بود که جائی ديگه برای هيجان و اضطراب نمونده بود.

قصه ديدن خواهرهای شاهين دوستون تو پرواز و بعد با هم ديگه رفتن به آکسفورد را هم که تعريف کردم.

ما شنبه ساعت ۶.۵ بعداز ظهر به وقت ونکوور که حدودا ميشد ساعت ۵ صبح يکشنبه به وقت تهران تو فرودگاه بوديم و مشغول انجام مراسم مربوط به ورود.

و آخرين اتفاق هم افتاده بود که ما اصلا کم نياريم!!! شماره برگه های ويزای ما جابجا ثبت شده بود!!!!!!!! که البته با خونسردی و حرکات لاک پشتی کانادائی به خير و خوشی اصلاح شد. اولين نکته مورد توجه ما. بنظرمان حرکات بسيار اسلوموشن و کند می آمدند و با خونسردی لج درآوری صورت می گرفتند!!!!

وای چقدر ما عجول و پر استرسيم!!!! کو تا عادت کنيم به اين روندی که در نظر ما غير عادی ست!!!!!! همه دارن اتوبان را يکطرفه ميان!!! اين تنها و تنها ماهستيم که داريم جهت مسير را درست طی می کنيم!

اطلاعات فرودگاه به ما گفت از اينجا تا کوکويتلام حدودا ۶۰ دلار بايد به تاکسی بدهيد.

راننده مسن هندی که نه زبانش را ميشد خوب فهميد و نه ادا و اطوارش را چند خيابون بالا و پايين بردمان تا نهايت خودمان برای آدرس يابی وارد معرکه شويم وهم پول بلد نبودنش را هم پرداخت کنيم. ۷۰ دلار!!

مهم اين بود که رسيده بوديم خونه پرويز و بزودی می تونستيم استراحت کنيم.

فردايش هم شروع کرديم هر روز به يکی از دوستان زنگ زدن. ديدار کردن و اطلاعات و تجربه جمع آوری نمودن.

همون فردا يه استخر حسابی رفتيم و مثل فيلم بار هستی دور حوضچه آب داغ نشستيم و با ايرانی های ۱۷ ساله تا ۶۵ ساله مهربون گپ زديم. تو اطلاعات دادن و راهنمائی کردن و اعلام آمادگی برای کمک به ما با هم مسابقه گذاشته بودند. کلی شماره تلفن و آدرس به دفترچه مون اضافه شد.

حس های خوب هی همينطور روی هم می نشستند و اطمينان ما به آينده زيادتر ميشد.

خب فردا و چند ماه ديگه يا چند سال ديگه ما چه نظری راجع به ايرانی ها و يا ونکوور و کانادائی ها خواهيم داشت نمی دونيم ولی قشنگی اين حس و لذت ديدن هموطن ها تو استخر و کنار حوصچه آب داغ حتما برامون خواهد موند.

غلط های املائی و انشائی را هم خودتون اصلاح کنيد تا من بيش از اين با دستکاری جمله ها داغی و حسشون رو نگيرم.

دورغ نگم يه نگاه سرسری به نوشته هام انداختم و متوجه بی ربطی جمله ها و پراکنده گويی های نويسنده شدم. ولی سخت نمی گيرم. حتما يواش يواش آروم خواهم شد و با حوصله بيشتری حرف خواهم زد!