ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.

حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.

5 مرداد ماه 1385

دوست عزیزی برام نوشته که وبلاگت شده اطلاعات مسافرین خارجه!!!! شاید یه جوری درست میگه ولی من داشتم زندگی ام را داغ داغ برای دوستانم می گفتم بر اساس این عقده خودم که هر دوستی که می رفت خارجه دیگه نمی تونست بیاد بیاره که در لحظه ورود چه اتفاقی براش افتاد و اینکه اگه دوستای دیگه مون بخوان برن بهتره چه جورب برن!! یعنی در مورد خود ما که صادق بود و قبل ازاومدن نه تنها اطلاعات اولیه و مهم را نتونستیم از دوستامون بگیریم بلکه وقتی رسیدیم هم اونطور که برای ما لازم بود نتونستند اطلاعاتی بدهند. و ما مجبور شدیم خودمان تجربه کنیم و خوش شانس بودیم که در عرض یکماه تونستیم قوامی بگیریم .

و اما چطور میشه از محیط جدید و اینهمه تعجب حرف نزد. حتما تاکنون خیلی ها  در مورداین تعجب های نوشته اند و گفته اند  ولی آخرش این تعجب شخصی من از تجربه شخصی منه!!

بهاره به من گفت ر هی حتما می خوای با تخصص خودت کار را شروع کنی یا حاضری با توجه به شرایط موجود عمل کنی و به برنامه ای که بهت میدم عمل کنی؟

گفت اگر زودتر وارد جامعه بشی باید زودتر بروی سر کار و اگر می خوای زودتر بری سر کار باید اولین کاری که به تو سند تجربه کار تو کانادا را میده بپذیری و باید بدونی که مفهوم کار و شغل اینجا و در همه جوامع متمدن کلا با جامعه ما و امثال ما متفاوته.

یادم اومد که در کل زندگی ام به همه افراد در موقعیت های متفاوت از ارزش کار و فرهنگ کار حرف می زدم و اینکه برای کاری که به ما محول میشه ارزش قائل باشیم و به بهترین وجه ممکنه انجامش دهیم و یک فاکتور مهم ارزش گذاری شخصیتی این باشه نحوه  رفتارفرد با کار

حالا اون زمان رسیده. کار ی دیگه. تجربه ای که هرگز نداشتم . در میان کسانی دیگه فرهنگ دیگه و از طبقه دیگه.

و اما تجربه های داغ من

اول پنج صفحه کاغذ گرفتم که شامل شرح وظایف انضباط و نیز حقوق من میشد و کارفرما و دولت. فهمیدم که نیم ساعت وقت ناهار دارم که بابت اون حقوق پرداخت نمیشه. و 2 تا ده دقیقه در صبح و بعد از ظهر که خوددانم !!! در کل روز کارت عکس دارم را به سینه بزنم و برای ورود به اتاق کار باهاش چشمکی به مدیر الکترونی بزنم تا به من راه بده!! و فهمیدم که نباید از کسورات حقوق که شامل بیمه کار و بیمه بازنشستگی و مالیاته دلخور بشم که زیادند!! چون در عوض کلی امکانات و تسهیلات برای مواقع بیکاری و تحصیل و پیری و کوری خواهم داشت که زورش به تورم می چربه.

و البته که من تو ایران نه مشکل کار داشتم و نه پول.ولی نمی تونم ناخودآگاه خودم را جای اونهمه از مردمی که کار می کنند یا بیکارند یا بازنشسته و یا پیر و بیمار نگذارم.

بگذریم داشتم از کار می گفتم. تو این سه روزه هر روز بهتر از دیروز بوده ام و کار برام آسانتر شده و همکاران نزدیکتر . چه آدم های خوبی. یواش یواش حرفاشون رو می فهمم و گوشم باهاشون آشناتر میشه. اینطوریه که آدم از غریبگی محیط در میاد. زبون باز میکنه و میتونه ببینه.اونا هی می پرسن ایران کجاست و یا ایران مگه همون عراق نیست؟ گوشت خوک می خورم یانه؟ سلام علیکم یعنی چی؟!!

 منم ازشون ملیتشون و دین و مذهب و زبونشون را می پرسم و اینکه راضیند اومدن اینجا یا نه؟

 و بگم که منم مثل اونا از اونچه که می شنوم تعجب می کنم. و اونا از تعجب من مثل من از تعجب اونا شاد میشند!

و ...

شنبه شب یه ونکوور گردی حسابی و سرک کشیدن به اینجا و اونجا و تو ساحل قدم زدن و کلی کیف کردن. قیافه مون شده بود درست عین مرفهین بی درد!!

و......

یکشنبه تو یه رقص بزرگ شهری با یه اکیپ با حال کلمبیایی لبنانی الساوادوری و کانادائی و سردسته شون که اشکان ایرانی مقیم لس آنجلس برنده نخست رقص سالسای 2004 شده بود آشنا شدیم که همین اشکان ما را درجا به یه رستوران چینی دعوت کرد و کلی نقل مجلس بود. یه پسری با انرژي عجیب و غریب و رقصی تماشائی. خلاصه شماره تلفن ها ردوبدل شدند و عکس ها گرفتیم ویه قرار دیگه تو همون میدون. حیف که اشکان برگشت آمریکا.این پسر واقعا یه پدیده ست. و بسیار دوست داشتنی. همه خارجی ها برا عکس گرفتن و طرف صحبت شدن با او که هر لحظه مزه می ریخت و رستوران را بهم زده بودمسابقه گذاشته بودند.

وای چقدر دلمون برای یه سری دوست پر شور و انرژی تنگ شده بود.