درکه زیبا بود. خیلی زیبا. و غرق در مه
کوهستان مان را دوست داشتم. مثل همیشه احساس خوشبختی بهم می داد. یاد گراوس ماونتین افتادم. اونجا هم مست و سبک شده بودم. یاد درکه را کرده بودم. می خوام بگم دیگه زیبائی را به مقایسه نخواهم گذاشت! هر جا و هر لحظه راز خودش رو داره و لذت خودش رو. و می خوام بگم ریشه همه شون هم تو وجود خودماست. تو وجود ما که دنبال کشف اونها هستیم.دنبال دیدن شون. حس کردنشون و درک کردنشون. همون جوری که هستن. و اصلا هم مقایسه شون نکنیم. مقایسه بیشتر وقت ها ما را به بیراهه میبره و از درک موقعیت محروم میکنه.
کلاردشت هم برام هنوز کلاردشت بود. و سکوت و مناظرو راز خودش را داشت. و من انگار هرگز از کلاردشت جدا نشده بودم!
ومن فکر کردم نه پز ونکوور را به کلاردشت بدهم و نه پز کلاردشت را به ونکوور!! که هرکدام راز خود را د ارند و جذابیت فریبنده مخصوص خودرا.
و دلم می خواد یاد بگیرم حضور داشتن به تمامی را.
و کاش بشه یاد گرفت هی حسرت نخوردن را و هی بودن را.
بودنی که هی در مکان و زمان تعریف میشه. و هی باید یادمون بیاریم که در موقعیت تازه ای قرار داریم. یعنی هی باید ببینم حالا امکانات ما چیه و چقدر و باهاشون چیکار میشه کرد.