ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.

حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.

31 شهریور ماه 1386

معلم ما گفت هزینه های پزشکی حیوانات اینجا خیلی گرونه. یه حیوون به گربه دوست مون حمله کرده بود و دکتر دامپزشک فقط برای یه جراحی کلی سه هزار دلار گرفته بود!

مارتا که یه دختر لهستانیه - و البته هیچوقت نشنیده بود که ما به کشورش میگیم لهستان - گفت وقتی اینهمه آدم گرسنه و بدبخت تو دنیا وجود داره چرا دوستتون باید سه هزار دلار خرج جراحی گربه اش بکنه!   معلم ما گفت: آدم ها طبیعت ها و علائق مختلفی دارند و برای بعضی ها سگ و گربه مثل فرزند و عشق میمونند. با اونا رابطه عمیق دارند نمیشه گفت چرا برای حیوونشون اینقدر هزینه می کنند. من گفتم دیروز مترو ونکوور فلج بود بخاطر اینکه یه نفر خودش را انداخته بود زیر چرخ های قطار و کشته شده بود ولی تو روزنامه های امروز همچنان از جنیفر لوپز و برت پیت نوشتند و هنرپیشه های دیگه که با نامزدشون قهر و آشتی کردن. و فقط یه خط کوچولو در حاشیه تو روزنامه ۲۴ در مورد خودکشی نوشتند و هیچ مقاله ای در مورد دیروز و اونهمه مشکلاتی که پیش اومد ننوشتند. معلم ما گفت: مسئله خودکشی را نگفتن برمیگرده به سیاست. نمی خوان قضیه خودکشی تو مترو مد بشه. و راجع به هنر پیشه ها گفتن هم می خوان که مردم فان داشته باشند.

قبل از اینکه بخوام مطالب بالا را بنویسم امروز توی راه کالج ؛ زیر بارون که قدم می زدم داشتم فکر می کردم چقدر عقده داشتم وقتی اومدم و چقدر هنوز عقده مونده توی تنم. آدم تا تو محیطی کاملا متفاوت از لحاظ فرهنگی و اجتماعی قرار نگیره نمی تونه متوجه عقده هائی بشه که کلیت جامعه اش درگیر اونه. مسئله این نیست که مثلا این جامعه مشکل نداشته باشه بلکه خیلی راحت می فهمی که عقده ندارند. می خوام بگم ما همیشه در ناگزیری مجبور به انتخاب و زندگی بوده ایم و اینجا این ناگزیری در حقوق اولیه هرگز احساس نمیشه. و ظرفیت ناراحت نشدن در اتفاقات ساده روزمره خیلی بالاست. یعنی زود بهشون بر نمیخوره. لزومی نداره اگر از چیزی احساس راحتی نمی کنی نگی. هیچ تعارفی تو رابطه وجود نداره. و گفتن تو هم هیچ ضربه ای به رابطه نمی زنه. لزومی نیست یه عمر تو رودربایستی زندگی کرد!

هفته پیش ساعت ۱۲ شب ریموند  همخونه کانادائی در اتاقم را زده بود و گفته بود میخواد داستان کوتاهش را برام بخونه. با اشتیاق تموم دومی را هم خونده بود. و من گفته بودم خیلی خسته ام بحث اون را بگذاریم برای بعد.و اون اصلا ناراحت نشده بود و خیلی ساده گفته بود باشه فردا بهم بگو نظرت چیه. و دیروز بعدازظهر دوباره ریموند اومد تو اتاق و با صدای هیجان زده گفت ناشر میخواد رمان مرا چاپ کنه و ۲۶ هزار دلار پیشکی بهم داده و یه قرار داد سه ساله هم می خواد ببنده. ریموند گقت همه شام مهمون من هستند. غذا گرفتم روی میزه. به وینس و لادی هم اگه اومدند میگم.