فقط باران بود و مه و باد و من با کوهستان و درخت های بلند کاج
عجیبه..خیلی عجیبه...زندگی رو می گم..نمیشه باور کرد..نمیشه باور کرد همه اتفاق هائی رو که می افتند.هی همه چیز تموم میشه ..هی یه چیز دیگه شروع میشه..و..و باز پس این شروع یه تموم دیگه...و بایست که هضم کرد این شروع شدن ها و تموم شدن ها را...تو هرکدومش که..بمونی دیگه موندی!...اینه زنده گی..