ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.

حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.

26 اردیبهشت ماه 1390

به خودم گفتم روز تولد بهانه خیلی خوبیه برای دوباره شروع کردن. دوباره نوشتن و دوباره گزارش های روزانه از زندگی دادن. چرا این همه مدت ننوشته بودم؟! حرفی نزده بودم و نظری نه ابرازیده بودم!

سفر بیست روزه من به ایران و ده روزه من به اروپا ده روز پیش به پایان رسید و برگشتم به ونکوور. به خانه ام  با همه خانه گی اش. چه عجیبه این ونکوور که اینچنین جای تهرانی را  که دوست می داشتم د رقلبم اشغال کرده است.

تهران...مگه میشه در عرض چهارسال که ندیده بودمش اینهمه تغییر پیدا کرده باشه. هم بزرگراههایش که همگی افتتاح شده بودند جلب توجه میکرد و هم آلودگی صوتی اش. نمی دونم چرا ترافیک بنظرم راحت تر از گذشته می آمد. و شهر را کمی منظم تر می دیدم!!!  دیدن قیمت ها لحظه اول برق از سرم پراند ولی بعد از پنج روز شده بودم مثل بقیه مردم. عادت کرده بودم!‌ نه انگار که توقیمت ترافیک و مواد غذائی جهش های چند برابری رخ داده......عجیبه نه؟ این عادت کردن را می گویم. این عادت کردن که با خودش ندیدن و نشنیدن و خو کردن را میاره.

تا د رموقعیت نباشی نمیتونی درک کنی. همیشه وقتی دور هستی همه چیز برایت خیلی سخت تر و غیر قابل تحمل تر بنظر میرسه ولی وقتی نزدیک می شوی و داخل ماجرا قرار میگیری میفهمی که اسباب تحمل در خود ماجراست و نه خارج اون!

تادر متن قرار نگیری نمیتونی شرایط کسانی را که داخل اون متن هستند درک کنی. شرایطی که همیشه عنصر اجبار را برای انطباق با خودش  حمل می کنه. و در واقع نیاز داری که به تعادل برسی. راحت بشی و یعنی که تحمل کنی. تحمل کردن استعدادی که از خود شرایط بیرن میاد. استعدادی که در شرایط دیگر پاسخگو نیازهامان نخواهد بود. قوی ترین احساس من در ایران این بود که دیگر استعداد در ایران زندگی کردن را از دست داده ام. یا حداقل زمان خیلی زیادی نیاز دارم که بتونم دوباره برسم به نقطه قبل مهاجرت. نقطه ای که همان زمان نیز استعدادم برایش ته کشیده بود. نمی کشیدم دیگر. تا آنجایش را زندگی کرده بودم و خودم را انطباق داده بودم ولی دیگه نتونسته بودم. توانش را نداشته بودم حتما. وقتی که میفهمی یا می دونی که مجبور نیستی اونوقت استعدات را از دست میدهی! استعداد زندگی در انتخاب های ناگزیر.

همیشه میدونستم که اگه بیام بیرون و بمونم دیگه نمی تونم مثل قبل برگردم و خوشحالم باشم و همه لذت هائی را که قبلا میبردم ببرم.همه فلسفه هائی که می بافتم تا شرایطم را برای زندگی کردن توجیه کنم. تا چهره نازیبای ناگزیری را زیبا ببینم و لذت ببرم از آنچه که دارم. از همه ناگزیری هایم.