ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.

حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.

27 مرداد ماه 1390

تا میای اینجا و تصمیم میگیری که بنویسی کلی از وقتت میره. ولی خب لجوجانه می خواهم که بنویسم و گزارش بدهم از روز هایم. خب برای کی ؟ برای خودم و شاید یه روزی برگردم و به عقب نگاه کنم و یا برای اونهائی که کنجکاوند که بدونند رهی چه می کنه و یا برای اینکه زنده بودن را بیشتر حس کنم و فکرهایی هم که فقط در صورت نوشتن اسم فکر بخودشون میگیرن و توجه تو را جلب می کنند که رابطه بیشتری باهاشون برقرار کنی

و..مثل دیروز که گفتم مقابله با فراموشی و نیستی! نیستی که د رواقع هرگز وجود ندارد. ما همیشه بوده و هستیم! فقط نقش مان عوض خواهد شد بعنوان ذره ای از این هستی

میبینی گفتم که وقتی شروع می کنی به نوشتن فکرها هم همینطور زاده میشن ویا از پشت پرده ذهن می زنند بیرون. داشتم یواش یواش وارد فلسفه میشدم.

بگذریم همه شب را با بدن درد شدید گذراندم و خواب های زیاد و عجیب و عریب و سرگرم کننده که ترجیح میدهی بیدار نشوی و د رهمان فضای افسانه ای که هر چیزی می تواند ددر ان شکل بگیر د باقی بمانی.

صبح ورزش کردم و صبحانه و کار روی پروژه ای که برای خود تعریف کرده ام. می خواهم تا اونجائی که با این پولی که از چند ماه کارپارسال فراهم کرده ام میشه زندگی کرد کارفرمای خودم باشم و ایده های خودم را پیگیرباشم.

داشتم می گفتم!  برای ناهار خودم را دعوت کردم به غذای دریائی تو رستوران و  بعد هم رفتم کنار ساحل لخت خوابیدم تا استخون هایم گرم بشن و از سر و صدا و ناله اشان کم شود.

ساعت 2 دوباره کار را شروع کردم تا 6 بعد از ظهر. بعد با نوشا رفتیم خیابون گردی و کمی عیاشی و خرید کادو برای دو تا دوست که آخرهفته تولدشونه!

خوش به حالت رهی عجب حالی می کنی ها!!!

از غر زدن و چس ناله کردن که بهتره!! آدم تو ونکوور باشه و این همه امکانات که یه عالمه مردم خوب و مستحق خوب زندگی کردن از آن محرومند داشته باشه بعد غر هم بزنه!و وقتی بهش میگن خوش به حالت بگه نه چه خوش به حالی مثل سگ تا شب باید جون بکنیم! بای یه لقمه نون.

نه بابا جان تلاش می کنم که خوش بگذره تا برای همه خوشی را آرزو کنم. من ذزه ای از هستی هستم که گر شوقی دراید در من پدید    دگر اعضا را دهد شوق و شوری جدید!

قسم میخورم این شعر را همین الان گفتم در جواب شعر بنی آدم اعضای یکدیگرند و  قصه عضوی دگر آید به درد.(و فلسفه ما انگار از اول با غم و درد همراه بوده!)