ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.

حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.

20 اردیبهشت ماه 1392

ساعت حدود چهار بعداز ظهر بود که رفتم ساحل و دراز کشیدم و آفتاب گرفتم. میخواستم شنا کنم که خوب هوا به اندازه لازم برای شنا کردن گرم نبود حدود ۱۶ درجه. با کمی باد. ۲۲ درجه به بعد که باشه و باد تند هم که نیاد میشه رفت تو آب. به هرحال آمادگی اش نبود ولی از آفتاب و خوابیدن تو ساحل و زیر چشمی کوهها و جنگل و اقیانوش و کشتی ها و قایق ها و ‍پرندگانی  که گاه د رهوا هستنتد و گاه روی آب که خوش به حالشان باد نگاه کردن را خود حکایت لذتبخش دیگریست!.  همانطور گوش دادن به صدای موج و مرغ های دریاپی. خب خیلی کیف داشت. ساعت پنج برگشتم تو خونه که کارم را ادامه به دهم. یه دوساعتی کار کردم و دوباره زدم بیرون که یکساعت راه بروم کنار ساحل. نیم ساعت حالت رفتن داشته باشم و نیم ساعت حالت برگشتن! یکربعی مانده بود که راهپیماپی ام تمام شود که یکی مشتریان یا بقولی  کارفرماهایم را دیدم که با دوست دخترش قدم میزد. سلام و علیک همان و اینکه با ما بیا بریم کاکتوس کلاپ و لبی تر کنیم همان!‌ این کاکتوس کلاپ درست بغل ساحل هست و من هر روز از دم آن رد میشوم و همیشه هم صف های بسیار طولانی دارد بخاطر لب آب بودنش شهرتش و منظره و هوای آزاد. و من هیچوقت مشتری اش نشده بودم چون هم زیادی به خونه ام نزدیک بود و هم دلیلی نمی دیدم وقتی می تونم هرچی می خوام بخورم و بنوشم تو خود ساحل و با لذت بیشتر  چرا بروم تو صف بایستم و هزینه زیادی هم بکنم و..و و! خب دعوتم کردند و رفتم. گفتند داشتیم راجع به تو حرف میزدیم و می گفتیم خوبه به رهی بگیم بیاد با هم لبی تر کنیم که بعد از دو سه دقیقه تو را دیدیم. خیلی اتفاق جالبی بود.

خب نمیشد این دعوت که اینقدر مشتاقانه بیان میشد را رد کرد! حتی اگر نوشیدنی ها را قبلا خودم در ساحل خودم!‌نوشیده بودم!  به هرحال رفتم و مدتی هم توی صف ایستادیم و نوبت مان شد و جای خوبی هم نصبیمان. و اما از ثانیه اول تا خود ساعت ۹:۴۵ دقیقه یکضرب حرف زد بدون هیچ مکثی! من هم تقریبا گوش دادم!! قصه هاش بد نبودندد و کلی توش حادثه و چند و چون بیزینس و این حرفا بود! چهل سال تو ادمنتون زندگی کرده بود و بار و کلاپ و رستوران داشته  تا آپارتمان هایی که اجاره میداده. و نهایت بی ‍پول اومده تو ونکوور و دوباره شروع کرده. حسابداری که ۱۲ سال باهاش کار کرده بود و بهش اعتمادیده بوداز او سؤاستفاده کرده و کلی از اموالش را از چنگش درآورده بود. 

ولی او خوشحال بود که سلامت هست و دغدغه کا رو پول درآوردن نداره و میتونه با دوست دختری که هشت ماه میشناسه از زندگی لذت ببره و کسی را که هشت سال با او زندگی کرده بود و ترکش کرده بود که برود به مملکتش را فراموش کنه!

حالا شخص دیگری سرمایه گذاری می کنه تا ایده های موفق او را پیاده کنه!

نصف بیشتراین حرفا را قبل از نوشیدنش زد. گفت که عادت داشته هر ورز از بعدازظهر میخوارگی کنه تاشب ولی از وقتی که فهمید مشکل کلیه داره مجبور شده قطع کنه. و خب امشب بعد مدتها آبجو میخوره که طوری نیست!  رانندگی هم میکنه که اون هم طوری نیست!‌تازه دقتش بیشترهم میشه! یه غذای چرب و چیل هم تو رستوران ایرانی خورده همین دو ساعت پیش که اونهم اشکالی نداره هفته ای دو سه بار!

بهش گفتم قیافه ات مثل مردم شمال ایرانه. منظورم  گیلانی هابود. گفت اره هروقت رستوران ایرانی میرم فکر می کنند ایرانی هستم و باهام فارسی حرف میزنند!

این هم از قصه امروز!  البته خیلی حرف های جالب زد که نه وقتش را دارم تعریف کنم و نه الآن حوصله اش را. ترجیح می دهم دراز بکشم و تلویزیون تماشا کنم تا خوابم ببره! شب بخیر!