ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.

حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.

22 اردیبهشت ماه 1392

دیروز نزدیک بود همه خونه و زندگیم آتیش بگیره! همینطور که مشغول کار بودم یهو بوی دود شنیدم و تا بخودم بیام فضا پر ازدود شده بود. محکم در اتاق مارک را زدم که بیاید. پلو پزبرقی را گذاشته بود روی گاز و  یکی از اجاق های برقی هم روشن و سیم داشت آتش می گرفت. سریع خاموششان کردم و البته آژیر  حساس به دود هم بنای جیغ و دادگذاشت و حسابی اوضاع را بحرانی کرد. همه درها را باز گذاشتیم و مارک هم رفت که ماشین هوا بیرون بر بیاره. خلاصه اوضاعی بود که بخیر گذاشت. مامور آتش نشانی ساختمان هم خودش را سه دقیقه ای رساند که گفتم مشکلی نیست دیگر. نمیشد تو خونه بمونم. با نوشا هم قرار داشتم که مثل هر جمعه ظهر دیگر بیرون لبی ترکنیم و غذائی بخوریم. که البته رفتیم سوشی و ساشیمی خوری تو رستورانی که عادت به رفتن داشتیم پس ششماه نرفتن به آنجاّ. بخاطر مسافرت هفتادروزه من و 50 روزه بعدی اون و کارهای دیگر. بعد رفتیم یکساعتی کنار ساحل تا استنلی پارک قدم زدیم و اومدم خونه و دوباره مشغول کار شدم تا ساعت هفت و نیم که عباس زنگ زد گفت بیا بالا نزد ما لبی تر کنیم و تو بلکن بشینیم. بالکن  آپارتمان عباس و مریم کاملا روبه اقیانوس است و منظره ای بسیار زیبا و بی انتها. اونها طبقه بیستم همین ساختمونی که من هستم زندگی می کنند. در واقع با یکدیگر اینجا را پیدا کردیم و اول من نقل مکان کردم و بعد یه ماه نیز آنها. خب خیلی خوبه که هستند. همین نزدیک دم دست. که می تونیم گاهی شب ها بشینیم رو به دریا و گپ بزنیم. تا ساعت حدود های نیمه شب نزد بچه ها بودم  و بعد اومدم تو آپارتمانم و پای کامپیوتر و روزنامه خوانی که امروز نکرده بودم. تا حدود های 2 نیمه شب مشغول بودم و بعد که خوابیدم و خیلی هم از افتادن در مسیر خوابم نگذشته بودکه صدای باز شدن در بالکن را شنیدم و مارک را دیدم که رفته تو بالکن و وسیله ای پیپ مانندی دستشه با آتش چندین برابر سیگار! ! انگار داشت چیزی می کشید. در ساختمان ما ورود حیوانات و کشیدن سیگار و کباب پزی تو بالکن غدقنه. و نگران شدم که همسایه ها ناراحت بشوند.بخصوص که دود بعد از ظهری هنوز از راهرو طبقه مون بیرون نرفته بود!

فکرکردم چه باید با این مارک؟!.عذرش را بخواهم و یا نه همچنان به تذکر و اصلاح امور ادامه دهم! یه جوری حس دلسوزی و مراقبت نمی گذاره که جوابش کنم. با وجود سی سال سن ولی مثل یه نوجوان بیگناه میمونه. فکر کنم کمی مشکلات ذهنی داشته باشه. اینطور بنظر میرسه که قادر به تمرکز کردن نیست و سردرگم و گیج تو زندگیه. همه اش از من میپرسه میگی چیکا رکنم! خیلی دوست داره باهام حرف بزنه و نظرم را بدونه.  میگه من به حرفات گوش میدم. دوست داره عصرها که میرم قدم بزنم باهام بیاد. خب یه روزهائی خوبه ولی نمی خوام عادت هر روزه اش بشه. از اون هاست که زود وابسته میشه. خلاصه همین هاست که کا را سخت تر می کنه. نمی دونم چقدر میشه به این بچه اعتماد کرد و خونه را بهش سپرد و دو سه روزی رفت مسافرت!! جمعه آینده احتمالا با بچه ها بریم یه مسافرت سه روزه.

امروز صبح ساعت ده رفتم شنا و یه چهل دقیقه ای که از شنا کردم گذاشته بود عباس هم اومد. تا یازده ادامه دادم و بعد دوش و املت فلفلی و خونه تمیز کردن نیمه اساسی!

چه خوبه نوشتن و در زندگی جاری شدن و حس بودن و هستن!