ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.

حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.

27 اردیبهشت ماه 1392

چند روز پیش که مارک نزدیک بود خانه را به آتش بکشد برای بیرون راندن دودها یه ماشین دودبر آورده بود و گذاشته بود تا دودها از بالکن بیرون روند. و درست همان نقط زیر میزی که من پارسال توی بالکن گذاشته بودم یه کفترچاهی لانه بسیار قشنگی درست کرده و سه تا تخم هم آنجا گذاشته و منتظر که جوجه هایشان سردربیاوردند. من و این پرنده ماد ریواش یواش ارتباط خوبی پیدا کرده بودیم. کلی تلاش کرده بودم که اعتمادش را جلب کنم و وقتی من برای انجام کاری به بالکن میروم نترسد و نپرد. دیگر چشم درچشم شده بودیم و هر روز نگاه ها آرامتر. شروع کرده بودم برایش غذا هم بگذارم تا کمتر مجبورشود از روی تخم ها بلند شود. هرچند که عادت داشت بعداظهرهابرود و برای دو سه ساعتی غایب باشد! ولی از دور روز پش دیگر ندیده بودمش که روی تخم ها بخوابد. اصلا ناپدید شده بود. وقتی قصه را برای بچه ها که دیشب برای تولد من اومده بودن اینجا گفتم نظرشان این بود که بخاطر اون دود سنگین و سروصدای ماشین دودبر که احتمالا حسابی میلرزانده اش رفته است.  قضیه خیلی غمگین بود. جوجه های بدنبا نیامده اش را ترک کرده بود دیگر نیامده بود.

ولی امروز صبح که از خواب بیدار شدم دوباره دیدمش که روی تخم ها خوابیده بود. بعد که از شنا برگشتم ندیدمش و الان هم که ساعت دیگه نه و نیم شب هست هنوزخبری از اونیست. آیا به همین سادگی جوجه هائی که قرار بود بدنیا بیایند دیگر بدنیا نخواهند آمد؟!  بچه ها دیشب پیشنهاد داده بودن که یه جوری جوجه ها را گرم نگه دارم!‌ولی چه جوری! تازه معلوم نبود که مادرشان برگردد یا نه! حتما بعدش هم باید یه معلم می گرفتم که  پرواز یادشون بده!

بله باز مارک! این قصه را هم سببش مارک بود که سه روز عینک دودی را از چشمش برنداشته و مرتب در آینه تمام قد تو راهرو خوش را برنداز می کند و از من در مورد عینکش نظر می پرسد. عینکی که 3 دلار و نود و نه سنت خریده است! و با همان عینک بود که بعداز ظهری دوباره شروع کرد به سوال کردن که من به موجودات فضایی باور دارم یا نه!‌و نظرم درباره بودیسم چیست؟! درمورد مسیحیت چطور؟ و موجوداتی که به چشم ما دیده نمیشوند چی! 

گفتم مارک من الان خیلی خسته ام . کمی هم کاردارم. گفت باشه دیگه چیزی نمی گم! ولی بعد چندلحظه دوباره پرسید این دماغ بالا کشیدن تو چه تاثیری تو سرنوشت من خواهد داشت! گفتم این فقط یه آلرژیه و نشان هیچ علامتی نیست! گفت احمقانه هست که من از بعضی عطسه ها بترسم؟!

کارم را بستم و رفتم روی کاناپه دراز کشیدم و چشم هایم را بستم. مارک چندباری با عینک سیاهش که چند تا گردالی طلایی هم روی دسته هاش داره توی سالن راه رفت به آشپزخانه رفت و اومد و بعد گفت من میرم بیرون! البته پنج دقیقه بعد برگشت و دوباره رفت.  من بلند شدم که چیزی بخورم. نودل عربی که سوغاتی سلطن بود را برداشتم گرم کنم که برم ودوبار مارک وار شد و گفت عجببوی خوبی.گفتم میخواهی برات درست کنم. باز هم دارم . گفت نه میرم بیرون!  بعد که برگشتم! 

نه آزاری از دست مارک نمیبینم!‌ 3 روز تمام را از صبح تا شب نبود! رفته بود سرکارشاید! وقتی چهار روز پیش بهش گفتم که ننه و بابات بهت پول میدن که زندگی کنی!!گفته بود آره ولی پول خودمه که بهم مقروض بودن!‌گفتم مقروض هم که نبودن همه پدرو مادرها همیشه خودشون رو مقروض میبنند!‌  فردای آنروز بود که مارک صبح زود بلند شد و پوشه کارش را برداشت و رفت !‌ و دو صبح دیگه هم تکرار شد که تا دیشب ساعت از سه گذشته بود که دررابازکرد و یکسر رفت تو اتاقش خوابید تا 10 صبح امروز!

خب مارک دوباره اومد و داره حرف میزنه و سوال میکنه!‌ میگه کول لنگویج!!‌ صدای فارس و خط فارسی را خیلی دوست داره. حالا داره نودل برمیداره که بخوره و در همین حال می پرسه چرا تو اینقدر اسمارتی؟!! گفتم براچی فکر می کنی من خیلی باهوشم؟!!‌ گفت معلومه!

 فکر کردم حتما بخاطر جواب هایکه به سوالاتش نداده ام!