ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.

حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.

17 خرداد ماه 1392

آرزوی دیروزم را یادتان هست که برای مارک و خودم کردم که او هرچه زودتر جایی را پیدا کند و برود؟!‌ بعد دوساعت این آرزوی عمیق برآورده شد. مارک اومد خونه و گفت میتونی ۱۵۰ دلار به من بدهی تا بگذارم روی هفتصد دلاری که دارم و بدهم برای پول پیش بچلری که اجاره کرده ام!(یه خونه بدون اتاق یعن یدر حقیقت سالنی با آشپزخانه و حمام و توالت داخل آن) سریع رفتم طبقه بیستم و از مریم و عباس پرسیدم اگر پول نقد تو خونه دارند بدهند من! مارک بعد اینکه پول را گرفت گفت چهار دلار دیگه هم میتونی بدهی؟!‌ گفتم باشه. و گفت کلید انباری را هم بده. بعد با یه چمدون از انباری برگشت و گیتارش را انداخت روی دوشش و رفت! ولی بعد یکربع برگشت گفت خیلی گرممه. نه امشب نمیرم. وسایل را گذاشت تو اتاق و رفت بیرون و بعد نیمه شب برگشت. دوباره اون حالت بهش دست داد و گفت بر من اسنیف می کنی؟ گفتم نه! اومد جلو گفتم ۹۱۱ و بعد گفت شوخی کردم! راستش باآرامش نتوستم بخوابم هرچند که میدونستم میتونم کنترلش کنم. صبح بهش گفتم مارک امشب تو نمیتونی اینجا بمونی چون ساختمان به من این اجازه را نمیده و ده روز پیش به من مهلت داده و دیروز این مهلت تموم شده!! (زیاد دراست نمی گفتتم!) و گفتم که حتی نمیتونی بدون حضور من به انباری بروی. یعنی به هیچ نقطه ای از ساختمان بدون من حق رفت و آمد نداری و این دستور مدیریت ساختمانه!!(کمی حس بدجنسی کردم!)

ظهر یه ناهار با سالاد اساسی درست کردم و از مارک خواستم که مهمون من باشه و باهم غذا بخوریم. خیلی کیف کرد. بعد ناهار هم رفتیم انباری وسایلش را جمع کردیم اوردیم بالا. و بعد زنگ زدیم و یه ماشین خبر کردیم که بیاد. همه کارها بخوبی پیش رفت و ماشین هم به موقع رسید و کمکش کردم که اسباب و اثاثه اش را بگذاره داخل ماشین. و گفت عصری برمیگردم که کت شلوارها و کراوات هایم را ببرم.چون خیلی گران هستند نمی خوام با این ماشین ببرمشان! گفتم باشد. عصر اومد و اونها را هم برد ولی ملحفه ها را گذاشت که فردا که امروز باشه بیاید و ببرد! و پدرش هم دیشب زنگ زد که باید مبل قدیمی مادربزرگش را ببرد! و مارک گفته بود که میتونم بیام بعضی وقتها ببینمت گفته بودم بله کنار ساحل میشه همدیگر را ببینیم و قدم بزنیم!

دیروز خانم مدیر ساختمون فقط مونده بود از خوشحالی برقصه.گفت رهی خیلی خوشحال شدم برای تو. نگرانت بودم. بعد هم تو آسانسورناجو و همسرش را دیدم که پرسید رهی همخونه ات رفت یا نه؟گفتم بله! خوشحال شد. گفت حاضر بودم خودم برایت بیاندازمش بیرون. گفتم مرسی ولی ماجرا تمام شد.