ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.

حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.

19 خرداد ماه 1392

این مارک و داستان هاش حسابی مرا از نوشتن بقیه زندگی روزمره که داشتم محروم کرده بود!  سه روز پیش آقای ب زنگ زد که اومده ونکوور و تو هتل. بهش گفتم که چرا خبر نداده که بیاد پیش من و هتل نره که گفت برنامه هاش فشرده و یه مقدار غیرقابل پیش بینی. آقای ب رو حدود 12 سال میشه که میشناسم و شاید هم کمی بیشتر. دوست ما خانم م که تو یکی از همین سفرهائی مینی بوسی که ترتیب میدادیم  باهاش آشنا شده بودیم و مثل بچه های دیگه شده بود حاضر همیشگی مهمونی هائی که داشتیم یکروز آقای ب را بما معرفی کرده بود و در وصفش گفته بود چهره گیرائی نداره ولی موقعیت خیلی خوبی داره و از آمریکا اومده !  ما با آقای ب دوست شدیم و شروع کردیم که ببریمش با خود به همه پاتوق هائی که داشتیم , آشنایش کردیم با کلی از دوستانی که د رکوه میشناختیم. یه آدمی مخلوطی از همه چیز مهربانی خسیسی خالی بندی حاضرجوابی و تیز هوشی و پزهای پدرپی و سردردهای عجیب و قاطی کردن های ناگهانی!! اون خانم م چند ماهی نکشید که از زندگی آقای ب بیرون رانده شد و از ماهم برید که انگار باعث ازدست رفتن این لقمه چرب و نرم شده ایم!! لقمه ای که قبل خانم م انواع و اقسام دوست دخترهای مختلف و از ملیت های مختلف را تو کارنامه اش داشت و هنوز ازدواج نکرده بود و بنظر هم نمیومد که هرگز چنین قصدی داشته باشه. کسی که از چهارده سالگی تو آمریکا بوده و توی آم ای تی درس خونده و چند مدرک دیگه هم به خودش سنجاق کرده و تو بیزینس کردن هم بسیار موفق بوده! تو ایران هم که اومده بود شروع کرده بود به فروختن پکیج های جنرال موتور و بساز بفروشی و...و اون خانم م هم هر روز به کشف رازی رسیده بود و ادعا که نه اون فوق دیپلمش را هم از ایران گرفته! ....ولی قصه این آقای ب تموم نشد و با دونفر دیگه از خانم هایی که به هرحال تو ارتباط با مسافرت ها و کوه پیمائی های ما بودند اشنا و ارتباط پیدا کرد و با قهر و جنگ و گریز و تعقیب ماجراهایش تموم شد تا رسید به آخری که فاطی باشه که هیچ انتظاری از او نداشت انگار. و پذیرای هر رفتار و خواستن نخواستن های آقای ب بود...و همینجاها هم بود که ارتباطات ما کمتر و کمتر شده با آقای ب و فقط محدود به دیدن گاه گاه درکوهستان. و حالا آقای ب اومده بود ونکوور . همونطور بود . آنقدر همونطور بود که انگار زمان هرگز براو سپری نشده بود و ما هم از جایمان تکونی نخورده بودیم! و هنوز انگلیس را با لهجه تکزاسی غلیظ حرف میزد و فراموش میکرد که اینجا ایران نیست و یه کشور غیر انگلیسی زبان هم نیست که جای پزی برای انگلیسی حرف زدن غلیظش باشه!! کل حرف هاش درمورد انگلیسی صحبت کردن های غلط و غلوط و بد لهجه ملیت های مختلف بود !! ولی نمیدونم چرا اینقدر پرحوصله شده بودم و اهمیتی نمیدادم و اذیت نمیشدم زیاد مثل اون زمان که تو ایران بودم و از قاطی پاتی صحبت کردن ها و مدعی فارسی بلد نبودنش لجم د رمی آمد بخصوص وقتی لاتی ترین ضرب المثل ها و کلماتی را بکار میبرد که گاه ما هم نشنیده بودیم!   بله من یهو خودم را دیدم که چه تغیراتی کرده ام. و حالا دارم آقای ب را همونطور که هست می پذیرم و همه مشکلاتش را به گذشته و سایکولوژی ربط میدهم و سعی می کنم با همون کودکی و مهربانی که در وجودش هنوز زنده هست ارتباط داشته باشم! دلیلی نمی دیدم که تو این دو روزی که اینجاست به چالشش بکشم و بهش بگم برادر حتی اگر اون موقع ها که تو ایران بودیم اگر نظرات و حرف هایت را راجع به خارجه و زندگی اونجا و غیره می پذیرفتیم دیگه انتظار نداشته باش که هر چرت و پرتی را که میگی از تو قبول کنیم !!  بابا خود ما داریم تو همین جامعه زندگی می کنیم و بقول خودت هم که نسبت به دیگران خیلی زود با جامعه اخت شده ایم و روی غلتک زندگی دلخواه خود را انداخته ایم ! نه بهش نگفتم و فقط گاه و بیگاه که زیادی قضاوت های نژاد پرستانه میکرد مثال هایی مخالف گفته هایش مى اوردم و میگفتم لااقل من پس از هفت سال زندگی تو ونکوور که تجربه حرف زدن با نود و دو ملیت مختلف را داشته ام یادگرفته ام که قضاوت های کلی نداشته باشم و فرد را مورد توجه قرار بده و نه ملیتش را. وگرنه خود را از یه عالمه ارتباط خوب و انسانی و آشنائی با مردم و فرهنگ دیگه محروم می کنم. هر ساعتی که از این ارتباط چهل ساعته با آقای ب می گذشت احساسم بهتر میشد و بیشتر میتونستم که مسیر حرفا ها را به جای بهتر و قشنگتر ی هدایت کنم. برای من او کسی بود که خاطراتم را برایم ورق میزد و دلم را برای خیلی ارتباطات گذشته تنگ میکرد ولی نه با افسوس! چون هرروز  بیشتر یاد میگیرم که واقعیت و زندگی همین الان و پیش روست و نه درگذشته ای که دیگر نیست و نخواهد بود و ما هم آنی نیستیم که بودیم. من امروز یه رهی دیگه هستم که میتونم یه عالمه نقد بررفتار و کردار رهی دیروز بنویسم و هی مراقب این رهی امروز باشم که اشتباهی را دوباره و هزار باره تکرار نکنه و بیشتر و بیشتر از داشته هایش لذت ببره و هی موقعیت های بهتر و لذت بخش تری ایجاد کنه. چقدر سبک تر و راحت تر شده ام اینروزها وچقدر آسانتر کیف می کنم و چقدر بیشتر واقعیت ها را میپذیرم ! بخصوص واقعیت هائی که از دست ما خارج هستند و برخلاف هم انتظارات و خواستن های ما حضور دارند و همچنان به حضورشان ادامه میدن.

درحین شنای پرسرو صدای و ورزشی امروز یهو خودم و آب رو به آرامش دعوت کردم و گفتم که بیا لحظه ای فقط لحظه ای ساکت و آرام باشیم. بایستیم و به هیچ چیز فکر نکینم. نه به تو نه به من و نه به هرکس و هر ارتباط دیگه. فقط یه لحظه. یه لحظه .آرام.آرام. سبک. سبک. آهسته. روی آب. دستهای رها. پاهای آزاد و چشمان بسته باز