ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.

حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.

8 اسفندماه 1392

آقای رهی! این که نشد همه اش فیس بوک ! یه وقت هایی هم بیا و اینجا بنویس!

خب امروز هم صبح ساعت ۶:۳۰ بیدار شدم و قبل هفت تو استخر بودم. یه ساعتی شنا و تمرکزو مرور زندگی و سعی در داشتن فکرهایی تازه! بعدش هم سرحال اودم و صبحانه آماده کردم و خوردم و حالا هم اینجایم!

پریشب یک نفر که مرا تو اینترنت پیدا کرده بود بهم زنگ زد و یه قرار کاری گذاشت برای دیروز صبح تو وست ونکوور. صبح قبل نه خودم را رسوندم و او نیز با خانم چینی اش اومد مرا برداشت برد به محل کارش. یه خونه بزرگ که بخشی از او حالت اداری پیدا کرده بود با ده دوازده تا کامپیوتر و یه عالمه کلاسور و پرونده در قفسه هایی که تقریبا همه جا حضور داشتند. یه خانم کانادایی سخت مشغول کار بود و یه خانم چینی هم تو اتاق دیگه مرتب از این کامپیوتر به اون کامپیوتر سوییچ می کرد! من شروع کردم کامپیوترها و ارتباطاتشون را چک کردن که دیدم اوضاع خیلی خرابه! و وقتی رفتم که کدهای برنامه یی را که قرار بود رویش کار کنم را پیدا کنم دیدم که کدی وجود نداره ضمن اینکه رد پاهایی از نوشتن برنامه های دیگری بود که اصلا ربطی به کار این شرکت نداشت! یعنی مینشستن اینجا و برای کارای دیگر خودشان برنامه می نوشتن!! 

وقتی از او پرسیدم این برنامه ها مربوط به کار شما بوده یا نه گفت بیا تو اتاق دیگر تا بهت بگم! وقتی رفتم اونجا ناگهان اون مرد مسن زد زیرگریه! گفت میبینی همه اشن از من سوء استفاده میکردند. پانزده نفر بودند که همه اشان را اخراج کردم و او خانم چینی حسابدار را هم گفته ام پس از بستن حساب های سال گذاشته اینجا را ترک کند! گفت اون از شرکت من برای صدور کالاهای خودش به چین استفاده میکرده و بقیه هم هریک به نحوی از امکانات اینجا برای خودشان بهره میبرند و یه روز بخودم اومدم که دیدم ضرر هنگفتی داده ام! گفت بانک بهم اخطار کرده که اگر این خانه را تا سه ماه دیگه نفروشم و قرض های بانک را ندهم طبق قانون خانه ام را ضبط خواهند کرد!‌گفت همه حساب های اعتباری من پر هستند و مقروض! فقط به ویزا کارتم چهارصد هزار دلار بدهکارم!  و سایر کارت ها هم مبالغ دیگر!  کلی از قبوض را هم نپرداخته ام و باید از برادرم هم که تومور مغزی داشته و تو کله اش شنت گذاشته ام محافظت کنم و برای مادرم هم مرتب دارو بفرستم!  ..و باز زد زیر گریه..سعی کردم آرامش کنم و بگم خب مهم اینه که سلامتی و زنده و میتونی از این تجربه ها استفاده کنی و دوباره بیزینست را راه بیاندازی و به نقطه خوبی برسی. فایده ای نداشت! مرتب می گفت نمیدونی تو چه بدبختی بزرگی هستم! آنچنان گریه می کردو فلاکتی از خود نشون میداد که خدا را شکر کردم نه از اون پول ها داشته ام  نه از این گرفتاری ها!! 

با اینهمه وقتی که خداحافظی میکردم یه چکی بهم داد و گفت ببخشید که کم هست ! اگرتوهین نباشه خوشحال میشم که بپذیرید! گفتم نه قابل نداره. من پولی نمیخوام چون کاری نکرده ام هنوز. گفت نه وقتتتون میدانم که خیلی باارزش تر اینهاست و میخواهم باهاتون کار کنم. خواهش میکنم بپذیر تا من راحت تر باشم. گفتم باشه ممنون. گفت فردا بهت زنگ میزنم تا یه قرار بگذاریم و من هم کاررا بهت توضیح دهم و بهم بگویی که چطور میتونی تکنیکی کمکم کنی.

وقتی برمی گشتم و به همه حرفهایش فکر میکردم میدیدم که نکات مبهم زیادی وجود داره که بنظر تو قصه اش برایم نگفته! حالا سعی خواهم کرد که واقعیات را بدونم. یعنی با طرح سوال هایی دریابم که موقعیت چی هست و باهاش کار کنم یا نه