ما با عشق بازی نمی کردیم
عشق بود که با ما بازی میکرد
عشق بود که ما را در هوا می چرخاند
عشق بود که مارا میخنداند
عشق بود که ما را می گریاند
عشق زمان را از ما گرفت
بی مکان مان کرد
ما را از موسیقی عبور داد
از کوه وجنگل و دشت وتپه ودریا گفت
از حسودی باد و خشونت بچگانه طوفان
از لحظه ها گفت که درونشان زاده شده
از خود ما گفت
گونه هامان را بوسید
در آغوش گرمش پنهانمان کرد
تا خود صبح برامان قصه ها گفت
شعبده بازی کرد
صبح و شب وظهر و عصر و سحر را یکی کرد
ما را مست از بازی
سرگرم ترین کودکان دنیا کرد