داستان های پراکنده
ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.
حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.
داستان های پراکنده
ظهری زنگ زدم به دوستانم و گفتم که چیکاره اید امروز؟ اگر کاری ندارید بیام ببینمتون. گفتند خوشحال میشیم چند ماهه ندیدیمت و حتما بیا.
امروز بعد یه دوماه اینروز و فردا کردن سرانجام با آقای ش رفتم ماشین سواری و دور زدن همه ساحل های آنطرف ونکوور
ﺑﻠﻴﻄ ﻣﻦ اﻳﻨﻂﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻲ ﻣﻴﺮﺳﻴﺪﻡ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﭘﺎﺭﻳﺲ ﻳﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﻭﻗﺖ ﺩاﺷﺘﻢ ﺧﻮﺩﻡ ﺭا ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﭘﺮﻭاﺯ ﺑﻌﺪﻱ ﺑﺮاﻱ اﺳﺘﻜﻬﻠﻢ...
من که تو تاکسی نشستم راننده داشت می گفت که قاضی بناحق علیه او حکم صادر کرده....
چهارراه پاسداران- کرایه های مسیر پیچ شمیران-یه راننده نسبتا گردن کلفت- یه آقای معمولی با گردن معمولی تر ...
هیچکس انگار همه داستان رو تعریف نمی کنه! و من همیشه یادم میره که بخوام همه داستان رو تعریف کنه!....
گفتم آخه من کجام نصیحت گر و رئیس مابه؟! خب برا خودت میگم اینکار را نباید بکنی اون کار را نباید بکنی...
تو همون دویدن رفتم به سال 65 تو قطاری که به اهواز می رفت. قرار بود برم دشت شعیبیه برای کار...
ساعت دو و نیم ساواکی ها زنگ خانه آقای محتشمی را بصدا در آوردند. آقای محتشمی خانه نبود...
نمره ریاضیات من شده بود 19.25 و داشتم گریه می کردم! یعنی بغضم ترکیده بود.....
گفتم که مدرسه ما نوبنیاد بود. واقعا نو بنیاد. و دوم راهنمائی هم از بهترین سال های عمر من!...
گفتم که دوم راهنمائی نقطه اوج همه سال هال تحصیلی ام بود چه از نظر رتبه درسی...
بهم زنگ زد . صداش خوب نبود . بهش گفتم چی شده؟ گفت یه اتفاق برام افتاده که نمیتونم هضمش کنم....
صدای غذا خوردن دنی و رفت و آمدهای مکررش که مرتب از جلوی او رد میشد آزارش می داد و هرلحظه....
بهشان گفته بود رحیم در خیابان کشته شد تو اردیبهشت 62 مگر ندید نخواندید پس چرا هی سراغش را می گیرید؟.....
یکسر نانچیکا دست او بود و یکسرش دست من. در دایره ای چرخانده شدم تا صداهایی آشنا و ناآشنا گفتند نه و من رها شدم . بی هیچ حسی از آزادی.....
گفت ما را نه سال فریب دادی؟. گفتم فریب تون ندادم. فقط نگفتم که جایگاهم کجاست!. گفت خب اسمت چی بود؟ گفتم پرویز! با خشونت گغت چرا نه سال پیش همه چیز را نگفتی ؟ گفتم نه سال پیش تا به لجن نمی کشیدید باور نمی کردید...
ﻧﻪ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺮاﻳﺶ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﻱ ﺩﻳﮕﺮاﻥ. ﻣﻬﻢ اﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ و ﺩﻟﺶ ﻣﻴﺨﻮاﺳﺖ.......
مرد گفت: حالاشو نیگا نکن اون 20 سال پیش خیلی خوشگل بود!ما با هم تو یه اداره کار ......
سال شصت بود. تو اوج وحشت و ترور و بگیر و ببند و اعدام که همدیگر را در خیابان دیدیم....
داشت همینطور از قورمه سبزی اش تعریف می کرد و دیگران تاییدگرانه نگاهش می کردند که ......