خاطرات
ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.
حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.
خاطرات
نهان می کنیم...پنهان می شویم..نهان می شوند...فراموششان می کنیم...به رنگ خاکستری می شویم..آبی کهنه ای هستیم...نگاه مان
خوشبختی کوچکی دارم. پنهان از همه! همچون رنجی که می کشم! ....من خوشبختم چون کسی رنج مرا نمی بیند! چون نگذاشتم که به
در این دو هفته لعنتی که گذشت ما چند نفر از عزیزانم ان را از دست دادیم. علی و مرتضی. خبر آنها را را همین چند روز پیش دادند. یعنی خبر که نبود ساک هایی بود
ﻳﻜﻲ اﺯ ﺩﻻﻳﻞ ﺷﻜﻮﻓﺎ ﻧﺸﺪﻥ اﺳﺘﻌﺪاﺩ ﺁﺷﭙﺰﻱ ﻣﻦ ﻫﻤﻴﻦ ﻭﺟﻮﺩ ﺁﺷﭙﺰ ﻫﺎﻱ ﻓﻮﻕ اﻟﻌﺎﺩﻩ اﻱ ﻣﺜﻞ ﺩاﺩاﺷﻤﻪ ﻛﻪ ﺟﺮاﺕ اﺑﺮاﺯ ﻭﺟﻮﺩ ﺭا اﺯ ﺁﺩﻡ ﻣﻴﮕﻴﺮﻩ! ﺧﻴﻠﻲ
هفته پیش یهویی تصمیم گرفته بودم بروم سوئد و همون لحظه بلیطش را تهیه کرده بودم برای همین فردا . برای رفتن به تورنتو و اتاوا و مونترال
سرم را به پنجره هواپیما تکیه داده ام و با لذت تموم بیرون را نگاه می کنم و تو این لحظه سبکی و پرواز خوشحالم که مثل خانم جوان آمریکائی
دلم برای اینجا تنگ شده بود. اصلا کاش فیسبوکی نبود و همه چیز در حد همین وبلاگ متوقف شده بود. همینطور ناشناخته با هم حرف می
همیشه مثبت بودن نقش مثبت داشتن شادی بخشیدن یادآور زندگی شدن دوست داشتن عشق ورزیدن مثل اردیبهشت بودن
پریشب یک نفر که مرا تو اینترنت پیدا کرده بود بهم زنگ زد و یه قرار کاری گذاشت برای دیروز صبح تو وست ونکوور. صبح قبل
همینطوری یکریز در حال خوشگذرونی!! پر از لحظه های خوش! پر از زندگی! همینطور تخته گاز رفتم ...قدم زدن تو ساحل و
اگر یه ذره خوشی هامون را بجای یه عالمه غم و غصه مون رو با هم در میون بگذاریم نتیجه دو طرفه بهتری خواهیم گرفت و آرامش بیشتری خواهیم داشت!
دیگه داره باورم میشه که نو بودن و نو ماندن و آمادگی پی رفتن حرفهای تازه و تغییرات تازه ربطی به این نداره که مال کدوم نسل
این فیس بوک مرا از وبلاگ غافل کرد!! معتاد شده ام!! معتاد فیس بوک و دیدن یه عا لمه آدم آشنا و
یه عالمه نوشته بودم تا خواستم کپی و پیست کنم پاک شدند! رفتند که رفتند. قسمت نبود!! شاید هم صلاح نبود!
تو دوهفته اخیر دو روز آن بارانی بود وقتی صبح از خواب بیدار شدم. و فقط چهار روز ابری وقتی تو استخر بودم. صبحی آفتاب
مثل شنا کردن های صبحگاهی این نوشتن هم برام شده یه عادت خوش که خب میخواهم اونهم صبحگاهی باشه! نمیدونم
گفتم تا فایل ها کپی شوند روی سرور یه سربیام اینجا بنویسم. صبح که رفتم استخر هوای بیرون ابری بود. و ظهر که رفتم
یه صبح دیگه بود و یه استخر و شنا و تنها بودن با آب و یه عالمه خستگی خواب!! را بدرکردن و انرژی های تازه ودیدن آفتاب از پشت
امروز صبح هم مثل دیروز آفتابی بود! و من هم مثل دیروز و روزهای دیگه از خواب که بلند شدم رفتم شنا. شنا تو استخری که
خب امروز هم هوا آفتابی اینجا. من هنوز بیرون نرفته ام برای قدم زدن. صبح شنایم را کردم و بعد صبحانه ای درست کردم
می نویسم.حرف میزنم. با صدای بلند فکر میکنم. اینها یعنی که زنده ام. یعنی که ارتباط دارم با این جهان.
بیست روز بسیار خوبی بود! من سهم خودم راحق بودن با برادر و خواهر م را گرفتم! اونها بیست روز همسرو شوهرو فرزند را
اونقدر سرم شلوغ بود و همه چیز یهو اتفاق افتاد که نگفتم که از یه ماه پیش از بیانکا خواستم که اتاق رو تخلیه کنه و بره!
اینروزها حسابی مشغول خواهرو برادرم هستم که از استکهلم برای دیدنم آمده اند. بسیار خوشحالم و حال میکنم باهاشون. ونکوور هم زیباتر از همیشه.
خب این دو روزه ونکوور پاییزی با اون آفتاب درخشان فوق العاده بود.بخصوص برای من که کنار ساحلم. اصلا دلم
پاییز...درختان..برگ ها ...رنگ ها..ابرها..آفتاب های پنهانی...مه..مه..مه..نورها...خیابان های خلوت درشب...مهتاب..مهتاب
انگار فقط خودم اینجا هستم و بس! نه زیاد هم بد نیست!شاید راحت تر بنویسم و کمتر احساس مسئولیت داشته
اولین باری نبود که میرفتم سیاتل و کماکان جاهای دیدنی اش را دیده ام و البته فرقی هم نمیکند که خیلی جاها را هم
یه چهار روزی استخر بسته بود. با اینکه مسیر کوتاهی را میدوم ولی باز اون دردهایی که چند ماه پیش باعث تعطیلی
اینروزها عجیب هوس کرده ام که همه خاطراتم را مرور کنم. در واقع بیشتر از خاطرات. اندیشه ها و باورهایی راکه داشته
اینروزها سینما زیاد میرم. البته نه اندازه سال های گذشته. فستیوال فیلم ونکوور. سعی میکنم فیلم هایی را بروم که در
دلم تنگ میشه برای نوشتن و بعد میام که بنویسم. چند روز پیش قرار بود داستان آقای ش را ادامه بدهم که وقت نشد.
خب باز هم قصه را ادامه میدهم برای تو که هر قصه گو و قصه نگویی را تحریک میکنی به نوشتن!
دیروز کلی مطلب نوشتم که بخشی از اون هم مربوط به آقای ش میشد که همه اش ناگهانی پاک شد و حوصله ام نشد
تقریبا سعی میکرد که تو همه مهمونی ها حضور داشته باشه. خیلی مطئمن نبودیم که بطور کلی خالی بنده ویا فقط
واقعیت اینه که قابل باور نیست که وقتی حقوق مردم خودمون را بهشون نمیدیم و رعایت نمیکنیم دم از دفاع از حق و
صبح هنوز هفت نشده بود که دویدن را روی چمن شروع کردم. هشت دور زمینی که میشه گفت یک و نیم برابر زمین
من هستم!می نویسم! از خودم میگم! اینروزها با وجود اینکه از طرف هواشناسی روزهای بارانی اعلام شده ولی
با خودم حرف میزنم. با صدای بلند فکر میکنم.اینطوری میگم که هستم. زندگی می کنم. خودم را ثبت میکنم. ثبت می
همچین سریع چند کلمه ای بنویسم اینجا! واقعا وقت زیاد برای نوشتن نیست! نه اینکه خیلی کار می کنم
بوی پاییز داره میاد. پاییز زود شروع شده. ساعت ها یهو تغییر کرده بودن وقتی از مکزیک برگشتم! شب خیلی زودتر از
من دیشیب از مکزیک برگشتم. قبل رفتن هم کلی مطلب داشتم که بنویسم و فرصت نشد. ضمنا کامپیوترم هم روشن
دیشب بعد از آدل رفتم ریچموند که تقریبا هیچ خبری نبود بخاطراینکه دوشنبه تعطیله و اکثرا رفته اند مسافرت. موقع
وقتی داخل ساختمان شدم آدل را دیدم و سلام و عیلک همون و که دلش میخواست دعوتش کنم بیاد آپارتمان را ببینه
دیشب خیلی زود خوابیدم. یعنی حدودهای ده و نیم شب. فیلم A SINGLE MAN را گذاشتم تماشا کنم که خوابم گرفت. عوضش صبح ساعت
امروز صبح ساعت هفت بود که از خواب بیدار شدم. رفتم شنا و بعد بیمارستان سن پل برای انجام آزمایش خون برای
دىروز صبح با بدن دردشدید بیدار شده بودم.درحقیقت چشمانم را باز کرده بودم و تا ساعت 9 از رختخواب جدا نشده
بهِش گفته بودم بجای سر زدن به همه نقطه های ممکن و قابل دسترس روی یک نقطه تمرکز کن! نقطه ای که فکر میکنی برایش جدی تری!
حس درد تو بدنم و انرژی نداشتن و یه حالت گرسنگی داشتن به من میگفت که نمیتونم امروز تو اسخر شنا کنم.
داره حسابی باورن میاد که من دوست دارم! اصلا ونکوور بدون باران معنی نداره! نه اینکه آفتاب و انرژی که روحیه مردم را
ساعت بیولوژیک من انگار بهتر از ساعتی که میشناسیم کار میکنه! با تاریک شدن تدیریجی هوا و بلند شدن شب ها و
آخرش این بیانکا مرابا غذاهای چرب و پرملاتش میکشه! صبح تا بخود بیام صبحانه و چای زنجبیل با لیمو عسل رومیزه
فکر کنم اولین بار که نگار را دیدم حدود چهارده سال داشت. با مادرش تو کوه و ازهمراهان جاهد جهانشاهی. جاهد
همینجاهاست که باید کارجمعی را یاد گرفت و فرهنگ باهم بودن را ارتقاء داد و به فضاهای یکدیگراحترام گذاشت و روحیه مثبت را در جمع تقویت کرد.
مسیرم تو برگشت رو به ماه بود. تا اونجا که میشد آهسته و آهسته تر گام برداشتم و همینطور چشم درماه و گوش به اقیانوس از شبی که
دیروز آنا که شغلش کاریابیه و گاهگاه برام درخواست کارهاپی را میفرسته که بدونه علاقه مند به انجامشون هستم یا نه
در سال های ترس و کتاب سوزان و نوشته سوزان دفترهای من هم با وجود همه تاکیداتم سوزانده شده بودند. تا سالهای سال همیشه فکر
نمیخواستم بیش از نویسنده نوشته باشم و زیادی فضای فیسبوکش را اشغال کنم. همینقدر که این مبحث را مطرح
دیروز صبح بعد از چند روز زدم بیرون. نمی تونستم نروم وقتی به هوای بعد از باران فکر می کردم. بوی عجیبی که بسیار
صبح دیدم که نمیشه از رختخواب بلند شوم. تا امروز که پنج شنبه باشه این قضیه ادامه داشت و قرص هایی هم که
شاید خوندن همه اینها مقداری حسرت انگیز باشه ولی واقعیت اینه که این فقط یه چهره از شاد بودن و بس! شادی و
مجبوری دوگام به عقب یعنی عقب تر ازموضعی که قبل از این تندروی داشتی برداری تا بتونی دوباره گام هایت را تنظیم
ساحل جولون میدادند. تا استخر استنلی پارک دویدم وبعد همان راه را برگشتم به سمت خانه. معمولابرای من نیم
ناله و شکایت کردن و هیچ حرکتی در جهت حل مشکل نکردن فقط ما را تبدیل به یه آدم قرقرویی می کنه که بیشترین آسیبش به خودمون
هر روز و هر شب وقت کم میارم برا نوشتن. یعنی این عصرها و غروب ها و شب ها اینقدر دم ساحل قشنگند که دلم نمیاد بیام تو خونه و
جوجهً ها از دیروز بپربپر را شروع کردند و امروزپرواز کوچکی به اطراف داشتند. والدینشان که هردو کنار سه تخم جدیدی که
خواب..سکوت....خانه...کوچه..آسمان...باران..خورشید..زندگی..گنجیشکی که گم شد...بیخبرم از سرنوشت گربه..از آن
بیانکا هر وقت که داخل خونه میشود میبینی که خریدی کرده است که در نود درصد موارد هم مربوط به مواد غذایی که
بیانکا خانم پرانرژی و مثبت. متولد ونکوور. بعدازبیست سال از ایالت کلارادو آمریکا برگشته به شهر خودش. او بخاطر
من حالم خوبه. چرا باید بد باشه وقتی نه تنها هر روز صبح تواستخر شنا می کنم بلکه یکی دوبار در روز هم تو اقیانوس اب تنی! دیروز را هم که
وشش من به اندازه یک لباس فضانوردی آزاردهنده و سنگین بود، اما چاره دیگری نداشتم. اکنون اگر لباسی از این جنس و با همین حجم را به تن آقای حسین رضازاده کنید و
امروزنتونستم برای دخترشناگرایرانی که با تمام محدودیت. ها تلاش کرده بود تا رکورد هیجده کیلومتری شنابزند گریه نکنم تلاش دخترهای ایرانی
هیچکس راز زندگی اشک هایی که میریزند چشمانی که نگاه میکنند دست های منتظر روزهایی که یادم نیست چقدر دور چقدرگم پنهان را زالود
پسر چینیه گفت که جای دیگری را پیدا کرده! اون زوج فرانسوی هم همینطور! و امروز نیز یه زوج فرانسوی ژاپنی اومدند و
دراین دو سه روز برای آگهی اجاره ای که زده بودم سی نفر بهم ایمیل زدند که رویهمرفته چهل تا میشد! و من از بین
هیچ چیز جای خوندن و نوشتن را برام نمیگیره. دلم تنگ شده که کتاب فارسی دستم بگیرم و بخونم و نمیدونم چرا فکر
جوجه ها حسابی بزرگ شده اند و به تقویم جوجه ای از بچگی دارند به نوجوانی نزدیک میشن! پدرو مادرشون با فاصله از اونها مراقبت می
مردم تصمیم درستی گرفتند که در انتخابات شرکت کردند و به اعتدال و تعامل و اصلاحات سیاسی اقتصادی و اجتماعی
داشتم برای خودم یه انسان متکامل رو تعریف می کردم و در واقع جهت رشد را که کدوم میدونم. این تعاریف وقتی که از استخر برگشتم و
من اگردر ایران بودم در انتخابات شرکت میکردم و به عقلانیت و اعتدال رای میدادم. حاکمیت جدای از ما نیست.جدای از
هایرینش بل رمان سیمای زنی در میان جمع را با صبح که لنا از خواب بیدار میشود شروع میکند و برایمان میگوید که لنا
روحانی قالیباف ولایتی و رضایی هرکدام که انتخاب شوند تلاششان این خواهد بود که با همه تعامل و سازش داشته
سه روز میشه که جوجه ها بدنیا اومده اند. البته تا دیروز هنوز به یکیشان پوسته تخم چسبیده بود. دارم هر روز ازشون
این مارک و داستان هاش حسابی مرا از نوشتن بقیه زندگی روزمره که داشتم محروم کرده بود! سه روز پیش آقای ب
پدر مارک زنگ زده بود که قرار بگذاره بیاد و مبل مامان بزرگ مارک را ببرد بعلاوه هرچیز دیگه ای که از مارک مونده! ساعت
آرزوی دیروزم را یادتان هست که برای مارک و خودم کردم که او هرچه زودتر جایی را پیدا کند و برود؟! بعد دوساعت این
دشمنی و کینه و آرزوی قدرت زیاده که منافع و آسایش مردمی که می خواهند فقط زندگی کنند در نهایت هیچ محسوب
هر مسیله ای باید با رویکرد حل مسایل و مشکلات برخورد کرد و بیشتر مبلغ کارشناسی بودن و روحیه جمعی حل
پرنده هنوز روی تخم هایش میخوابد و هنوز جوجه هایش بیرون نیامده اند بعد از اینکه دو تا تخم قبلی سقط جنین شده بودند بخاطر مارک!
قبل از اینکه قانون بخواد مترقی یا غیر مترقی شناخته بشه این فرهنگ عرف و آگاهی جامعه هست که باید مورد قضاوت
صبح دیدم دوباره مارک حمام را خیس کرده! گفتم چرا خوب پرده را نمیکشی که آب بیرون نریزه؟ گفت حمام اشکال داره
مارک سه بار پشت سر هم اول صبحی و موقعی که تازه کارم را شروع کرده بودم پرسید تو به من اسنیف می
نیم ساعته میخوام بنویسم ولی مارک نشسته روبرویم و دلش میخواد حرف بزنه. میگه دلش نمیخواد بره و دوست داره
موضوع اینه که دونفر عاشق میشند بعنوان دوست دختر و پسر عشق شون رو ادامه میدن ویا ازدواج می کنند و ادامه
جمعه ها اینجا حالت همون چهارشنبه تو ایران رو داره که میریم آماده بشیم برای دو روز تعطیلات! من با اینکه نحوه
میتونم بهش بگم غیر اینکه همینکه میتونی عاشق باشی و دوست داشته باشی مهمه و نه اینکه بخواهی مالک بشی
پرنده برگشته. امروز صبح دیدم که روی تخم ها خوابیده بود. خب امروز کمی با یکهفته گذشته فرق داشت. صبح ىا آفتاب شروع شده بود.
هنوز مارک در آپارتمان را باز نکرده بود که مدیر ساختمان به من زنگ زد که با مارک صحبت کرده و درحال نوشتن فرمی
جمعه درست قبل از رفتن به سفر و درحالی که مشغول بستن کوله پشتی بودم تلفنم زنگ زد. مدیر ساختمان بود. گفت می تونم چند لحظه بیام بالا صحبتی باهات داشته باشم؟!
چند روز پیش که مارک نزدیک بود خانه را به آتش بکشد برای بیرون راندن دودها یه ماشین دودبر آورده بود و گذاشته بود تا دودها از بالکن بیرون
چقدر خوبه این همه دوست خوب داشتن و این همه کسان که در فکر شان حضور داشته ای. برایم اهالی خانواده ام هم
و الان مادری که توان بدنیا آوردن من را که 4750 گرم بوده ام را داشته ناتوان در 87 سالگی اش روی مبلی نشسته تا
پس از دوهفته آفتاب مداوم و گرمای مطلوب 19 تا 23 درجه از 3 روز پیش ونکوور دوباره درخط بارون قرار گرفت و دما شد
به مارک گفتم که تو هم می تونی بیای! گفت دختر ایرانی هم میاد؟ از همون هائی که هفته پیش اومدن ساحل.؟
دیروز نزدیک بود همه خونه و زندگیم آتیش بگیره! همینطور که مشغول کار بودم یهو بوی دود شنیدم و تا بخودم بیام فضا
ساعت حدود چهار بعداز ظهر بود که رفتم ساحل و دراز کشیدم و آفتاب گرفتم. میخواستم شنا کنم که خوب هوا به اندازه
امروز شنای کرال کردم!! آموزش تو تحریکم کرد که کرال برم! خیلی احساس خوبی بود! همه اش د رذهنم بود که دستها
النا نود و یکسال سن داره. تنهای تنهاست. هیچکس را نداره. تنها دخترش را سی سال پیش از دست داده و شوهرش
و بیشتر از اینکه مهم باشه چقدر امکانات داریم مهمه که چقدر از داشته هایمان استفاده می کنیم و نداشته هایمان را هم عاملی برای رشد خود در جهات دیگر می دانیم!
ساعت 9 تا 10 شنا کردم. بعد هم یه نیمرو اساسی خوردم! چه آفتاب خوب و گرمی! باید به بچه ها زنگ بزنم و بریم
سرانجام مارک را دیدم در حال آشپزی. فکر کنم یه دوساعتی طول کشید تا پلوئی درست کنه و با یه مقدار مواد دیگر که
مارک دیشب بدترین درد پا را تو عمرم تجربه کردم. هر کاری میکردم که ذهنم را معطوف چیز دیگه ای کنم و فراموشش کنم
اگر همون موقع که از دویدن و شنا کردن روزانه برمیگردم بنویسم بیشتر می تونم تصویری از آنچه که دیدم و شنیدم و بوییدم و حس کردم بدهم.
وسوسه دویدن و فکر کردن به لذت خستگی و اقیانوس و پرندگان و گلها و تنه درختان روی ساحل و درختانی که هنوز
دیشب تا صبح باد و طوفان بود و امروز هم بادهای تند و سرد ادامه داشت. حتی اگر پایم هم خوب بود احتمالا نمی
راه سازش دوستی و مهربانی را در پیش میگیره. حتی مهم نیست که در داخل خانه و در زندگی زناشوئی هم اینقدر
دیروز نه پریروز به سازش فکر کرده بودم .کلمه ای که ازکودکی در گوشم بود. مادر شایدبیش از چندبار این کلمه را بکار
هنوز کارم را شروع نکرده ام امروز. آفتاب حسابی خودش را پهن کرده تو اتاق من. دوندگی ام را کرده ام و شنایم رانیز
امروز نمی خواستم بنویسم.وقتم زیاد نیست.دیروز پروژه جدیدی را شروع کردم. جری و نجیب دیروز اومدند نزدمن. پروژه
همیشه وقت بگذاریم و درصدد بهتر و مناسبتر بودن تعادل خود و جامعه باشیم. واقعا یافتن علت بسیاری از مشکلات
همون اول راه و دویدن یهو کلمه اعتقاد دوباره اومد تو ذهنم و به خودم گفتم اعتقاد از عقیده میاد و عقیده از عقد و اون
امروز وقتی هنگام دویدن به صدای پرندگان گوش میکردم فکر کردم گنجشک های اینجا یه جورهائی قیافه اشان فرق می
نمیخواستم مثل جمعه بشینم تو خونه. جمعه ای را به فیلم دیدن نا ساعت سه نیم شب گذرونده بودم و صبح هم
بعدازظهرهای قدم زدن و همان مسیر را طی کردن و مردم زیادی را دیدن هم لذت متفاوتی از لحظه متفاوت و حرکتی
نم نم بارونی می اومد و از چهره هائی که هر روز این موقع می دیدمشون و صبح بخیری می گفتم کمتر خبری بود. من هر زوز صبح که می دوم به
دیروز که چشم به دریا انداخته بودم و می دویدم آرزو کردم که سنگی باشم چنان سنگ هایی که بر کف اقیانوس نزدیک
همینطور که تو ساحل می دویدم و به مناظر سمت راست به درخت های تنومند که به فاصله از هم ایستاده بودند و هریک شکل و شمایل
امروز با یکساعت و دقیقا یکساعت دیرتر یعنی ساعت 7:50 از خونه زدم بیرون برای دویدن. و مثل 19 روز گذشته لذت
دوست عزیز , خواهرم , برادرم آخه چرا خودت رو مسئول رفتار همه کس می دونی و خودت رو بخاطر اون رنج می دهی و اذیت میکنی؟! تو
چرا از خودش نمی پرسی؟ اگر برات اهمیت داره از خودش بپرس که چطوره؟ هم تلفنش هست و هم انواع اقسام راههای ارتباطی دیگه. فیس
سفر آغاز شد. نه سفر خیلی وقته که آغاز شده. اصلا من همیشه تو سفر بوده ام. واین
دلم میخواد همین الآن همین الآن به یه عالمه آدم زنگ بزنم. یه عالمه آشنا.یه عالمه دوست که میفهمن چی میگم! یه عالمه دوست که باهم
سفر...مردم..درد دل...به این کلمه درد دل تو زبانمون که نیگاه می کنم میبینم چقدر بیان گر
کریس مدیر و صاحب شرکت یه کانادائی انگلیس الصل بنظر هفتاد ساله خوب مونده است که
تا میای اینجا و تصمیم میگیری که بنویسی کلی از وقتت میره. ولی خب لجوجانه می خواهم که
امروز یه آغاز دیگه ست. امروز امکانات و سرنوشت خودش رو داره.چرا باید یکسال صبر کرد برای نو
امروز اولین روزی بود که بعد از برگشتم به ونکوور یه آفتاب درست و درمون گرفتم. تقریبا همه
به خودم گفتم روز تولد بهانه خیلی خوبیه برای دوباره شروع کردن. دوباره نوشتن و دوباره گزارش
دیشب بیدار بودم . کار میکردم تا دیر وقت . صبح تا بخودم اومدم ساعت شده بود هفت. فکر کردم
ساعت 6 بود که بیدار شدم و بعد هم نرمش بیست دقیقه ای همیشگی تو خونه جلوی آینه. بعد اون رفتم تو ساحل روی ماسه ها نزدیکی
خواهش می کنم کمی آرامتر حرف بزن. من دارم کار می کنم. بهتر نیست برید بیرون کنار ساحل قدم بزنید.
هیچکس انگار همه داستان رو تعریف نمی کنه! و من همیشه یادم میره که بخوام همه داستان
و هنوز دارم فکر می کنم که...که.....شکلی نمی گیرم که...که دیروز...دیروز...چطور میشود که لحظه
همیشه همینطور بوده. عده ای برای منافعی کاملا مادی و مربوط به قدرت شعارهایی را میدهند
خشونت به دمکراسی نمیرسه. شعار مرگ بر شاه و می کشم می کشم آنکه برادرم کشت به دمکراسی نرسید و هنوز هم شعارهائی که از مرگ و کشتن و خرابی و ویرانی پیروی کنه به
از آخرین باری که اینجا نوشتم سه بار می خواستم مطالبی را بنویسم که فرصت پیدا نکردم د
چرا اینقدر عجله داریم که بگذره؟! چرا فکر می کنیم که بعد از این گذشتن اوضاع بهتر میشه؟ اصلا
همیشه می شنیدم و خب هنوز هم میشنوم در باره تفاوت فرهنگی. و همیشه فکر می کردم که
نمی دونم که چرابعضی ها مرتب در حال انتقادو اعتراض به دیگران هستند ولی همون
من از صبح تا بعداز ظهر تقریبا مشغول جستجو تو اینترنت برای کار هستم و سابقه کارم را ویرایش
حالا می خوام با اون طرف قضیه انتخابات صحبت کنم. میگم فرض کنیم حق با شماست و انتخابات
برای چی تظاهرات کردیم؟ برای اعتراض؟ برای چی اعتراض کردیم؟ برای روشن شدن حقیقت؟ حقیقت را می خواستیم برای که روشن کنیم؟
مظلومیت این جنبش و هدف آن باید حفظ و پاسداری بشه و به افراد تندرو فرصت طلب بی
اینجا تو ونکوور ایرانی ها هرشب ساعت ٩.٣٠ تا ١٠ تو میدان رابسون پشت پله های آرت
من تسلیت می گم بابت همه بیگناهانی که اینروزها بطرز ناجوانمردانه ای به شهادت رسیدند.
تظاهرات می تونه خاموش و ساکت باشه.اصلا نیازی به دادن هیچ شعاری نیست! چرا باید شعار
خوب کاری کردند مردم که در انتخابات شرکت کردند. اگر قصد شرکت گسترده درانتخابات نکرده
حتما مقاله گربه که در جواب فانتازیو نوشته رابخوانید. خوشحالم که نسلی داریم که مطالعه می کنه و نسل قدیم را به نقد می کشه و تحت تاثیر و رعب حماسه های نسل قدیم تر قرا نمیگیره و باور داره که لزوما مبارزه خون الود و سختی
من در انتخابات ریاست جمهوری مثل چهار سال پیش که گفته بودم نه به نفع مردم هست و نه به نفع خود احمدی نژاد که
آقا جان فرق داره. بله اینکه کدوم دولت سرکار باشه تو زندگی مردم فرق می کنه.نه تنها یه دولت اصلاح طلب با دولت فعلی فرق می کنه
دلم می خواد هر روز بنویسم برای خودم. دلم می خواد همیشه و همیشه بنویسم اینجا. حرف بزنم. حس هام رو بیان
ما نیاز به آرامش داریم. همه مردم ما نیاز به آرامش دارند.همه نیاز داریم که مهربان باشیم و مهربانانه نگاه کنیم.نیاز داریم
اگر ازمن بپرسند چرا تو این مدت ننوشتی تقریبا جوابی ندارم ! درسم تموم شد و دنبال یه جائی بودم که برم کارآموزی که خودش جزو دوره
امروز یه روز دیگه ست. امروز فرصت های دیگه ای خواهی داشت. امروز اتفاق های تازه ای خواهد افتاد. امروز می توانی یه جور دیگه شروع
اینروزها هی عکس می گیریم. عاشق این زمستان و این هوا و این برف و این ونکوور هستم.
نگاه کن...بیین چقدر راه .....چقدر زندگی..چقدر شکل....چقدر عجیبند این درختان...چقدر تو دار است این زمستان...و چه حسی دارد این برف ....زیر اون همه شاخه تو درتو چه آرامشی دارد این زندگی ...
من امروز مطلبی خوندم به نقل از روزنامه سرمایه تو سایت گویا در مورد افزایش ۴٠٠ درصدی قیمت نان و اینکه هرعدد نان لواش ١٠٠ تومان نان
اینجا تازه راه شروع میشود. کوهها نه استوار و ثابت . و دره ها پر از وسوسه سقوط . هیچ چیز پیدا نیست. انگار که هرگزاقیانوسی نبوده است. و انگار که این مه خود زندگی ست.
هروقت می رسیم اینجا این دوتا کلاغ هم خودشون رو می رسونند. هیچ رحمی بهم نمی کنند در قاپیدن غذا. و هنوز که هنوزه با احتیاط نزدیک میشند.
می خوام بگم همه بحث ها و حرفا و نظرات و زندگی ها و گوناگونی هاشون و طبقات اجتماعی و سطوح مختلف فرهنگی و اجتماعی که تو
دوستم گفت دربان فروشگاهی که توش کار می کنه استاد بازنشسته یو بی سی از معروفترین دانشگاههای کاناداست
شاید جالب باشه بدونید که من از اون آدم هائی بودم که رغبتی به اومدن نداشتم! و هی بهانه تراشی می کردم که بابا داریم زندگی مون رو
اینروزها حسابی وقت کم میارم . و همیشه بخودم می گم امروز دیگه بشین سرجات و گزارش چیزهائی رو که می بینی و تجربه می کنی به دوستات بده
همچنان صبح میرم کالج کامپیوتر و بعدازظهر هم کالج زبان.و البته همچنان تو شنیدن مشکل دارم و انگلیسی حرف زدنم
وقتی وارد اینجا شدم تصمیم گرفته بودم که فیلد کاری ام را عوض کنم و برنامه نویسی را بگذارم کنار. ولی نه تنها کنار نگذاشتم بلکه شروع
دیروز و پریروز تو ونکوور برف اومد! ما هفته پیش رفته بودیم گراوس ماونتین و دم ماونتین و خیلی کیف کرده بودیم.و روز قبلش حسابی دور
دگر عزیز بنظرم عشق درون آدمه و همه چیز بهانه ست برای نمایش اون...برای اینکه تعریف بشه ...لمس شدنی بشه....در قالب شعر
ماری دوست ما بود که چند سال با سرطان مبارزه کرده و نهایت چشم از این جهان فرو بست....روحش همیشه با منه
این شعر عادل را خیلی دوست دارم...زیبا..لطیف...و گویای حرفائی که می خواستم بزنم...می تونه ادامه حرفم باشه از
می خواهم که هرگز تموم نشود این جاده.....این زندگی ...این بر ف...این قدم زدن..این شب...این همه لذت و زندگی....من
برف داره با اشتیاق تمام میباره. یکی دوهفته اخیر را همیشه برف داشته ایم. یعنی برف باهامون بوده. بهمون روحیه
ضمنا من نه تنها با عربها بد نیستم بلکه با هیچ ملیتی بد نیستم. واینگونه فکر نمی کنم. موضوع سر یه سری تفاوت
همیشه هرکی از حج برمی گشت از امنیت عربستان حرف می زد و اینکه همه مغازه ها در ها را باز می گذارند و میروند
پسر ژاپنی می خواد اینجا اقامت بگیره چون فکر می کنه ژاپن جای زندگی نیست. خیلی شلوغه. فکر می کنه مسئله
من اینجام... همینجا... نزدیک شما.. تو برف ها ...نوشا هم اینجاست..همین نزدیکی های من..آلدونا هم اینجا
دختر ژاپنیه می گه از پخت و پز و تمیز کردن خونه بیشتر لذت میبره تا کار بیرون. ترجیح میده وقتی ازدواج کرد شوهرش
هرجا که باشی همیشه یه چیزی کمه یه چیزی که نمی تونه تو دوجا باشه یا نیست تو دوجا
ما بودیم و باران و باد....با هم بود که گذر می کردیم از درختان....با هم بود که می رفتیم به کوهستان.....باران یکریز و تند
ماه چه زیبا بود...من چه خوشحال... تا خانه همراهی ام کرد ماه.... تا آسمان همراهی اش کردم من.....
گم شدیم....پیدا شدیم....ابر شدیم....آفتاب شدیم...کوه بود و ما...ما بودیم و هزار رنگ ...ما بودیم و قارچ های وحشی....ما
این همه زندگی...این همه آسمون...این همه شکل..این همه دیدن...این همه یه جور دیدن..هی دیدن و دیدن و
معلم ما گفت هزینه های پزشکی حیوانات اینجا خیلی گرونه. یه حیوون به گربه دوست مون حمله کرده بود و دکتر
یه همشاگردی کلمبیائی که بنظر گی میرسه میگه از کلمبیائی ها متنفره! و هرچی بهش میگم من دوستان کلمبیائی
هرچی نوشته بودم پاک شد! خیلی هم نوشته بودم! خب چیکار میشه کرد. زندگی یعنی همین. ممکنه همه چیز رو یهو از دست بدی!همیشه باید آماده بود برای یه شروع دیگه
این هم اسم اون کشورهائی که گفته بودم با اهالی اش از نزدیک حرف زده ام که البته اکثریت اونها را در کالج هائی که
هی اگه من همین الان به بدترین مرگ دنیا هم بمیرم میگم که من خوشبخت بودم. از زندگی ام لذت بردم. بلد بودم که
دوست کلمبایی من میگه چرا همه فکر می کنند کلمبیائی یعنی یه آدم ربا یا کوکائین فروش
تصوری که اوائل از یه مکزیکی داشتم یه آدم قدکوتاه شانه پهن و با یه گردن کلفت و خیلی کوتاه بود که مثل پنگوئن هم
اگر کلاس های قبلی ام پر از چینی بودند و یا محیط های کار پر از فیلیپینی کلاس های جدیدم پر هستند از اهالی کره
امروز تولد خواهرمه. خواهرم که فقط ۱۴ ماه از من کوچکتره. خواهرم که هفت ماهه بدنیا اومد تا ۱۶ ماه از او بزرگتر
آذر: خبرو شنيدي؟ سنگسار يك مرد ۴۷ ساله رو در آقچه كند تاكستان. پر از زخمم. هيچ چي يادم نمياد. نه ستاره نه آسمون
آسمان پر از ستاره بود ونکوور را می گویم من دیشب زیر این آسمون پر از ستاره خوابیدم
این زندگی میلیونها و میلیاردها کوچه و پس کوچه و خیابون و وبزرگراه داره که همیشه میشه یه راه دیگه شو امتحان
ترغیب شدم هرچی این خارجی ها بهم میگن یا نظر دارند اینجا بنویسم شاید جالب باشه برای بقیه. قرار بود از دختر چینیه که اسمش میشله بگم. و اول اینکه چینی هایی
پریشب این دوست کراوات من که قبلا از اون بعنوان آقای یوگسلاو نام می بردم و در واقع اسمش وینس هست یه دو
آقای یوگسلاو گفت من ایران را می شناسم. ایران امپراتوری بزرگی بوده. ساسانی را می شناسم. سایروس (کورش) را
می خوام یه توضیح راجع به نوشته دیشبم بدهم که یه وقتی بعضی از هموطنان را ناراحت نکرده باشم
این آقا چینیه من را امیدوار کرد! این آقای مهندس چینی با اون حرف زدنش من را امیدوار کرد!
زندگی روزمره را از جلوی دست و پامون جمع کردیم این کلاف پیچیده و سردرگم را
دیگه دارم تو ونکوور یه ساله میشم! البته هنوز دوهفته ای مونده. ولی قصد دارم هر از گاهی از تجربه هایم بنویسم که
فیلم سوته دلان را دیدم. دلم برای علی حاتمی تنگ شد. چقدر بی سرو صدا بود این مرد. چقدر خط و ربط و زندگی ش
متن زیر را دوستی برام با ایمیل فرستاده بنظرم قابل تامل اومد . در 15سالگي آموختم که مادران از همه بهتر ميدانند و گاهي اوقات پدران هم .
فیلم Babel را سرانجام چند روز پیش دیدم.به دیدنش می ارزید.حتی با آب و رنگ هالیودیش!میشه هزار قصه و تحلیل از
اولین کوهپیمائی را در سال ۸۶ تو ونکوور با همون گراوس ماونتین شروع کردیم.از گراوس ماونتین به سمت دم ماونتین. زیر
ونکوور مثل همیشه زیبا و دوست داشتنیه. خوشحالم که به خونه ام برگشتم.سفر طولانی ۵۰ روزه کلی برام روزهای
حالا فهمیده ام که بدون داشتن خودخواهی نمیشه آرامش داشت! خودخواهی نه از جنس مراقبت از دیگران و احساس
اون همه از اصول و تئوری برای انجام هر عملی و در واقع توجیح هر رفتاری حرف نزن!همیشه اتفاق ها می افتند و هیچ
این دفعه فیلم ها را باکسانی نگاه کردم که ۲۰ سال و ۱۵ سال و ۱۲ سال و..هست که ایران نرفته اند. یه عالمه فیلم
دیروز فیلم اخراجی هارا گذاشتیم که ببینیم که ۱۵ دقیقه هم تحمل دیدن دوباره اش را نداشتم!! نه بازی ها برام جذابیت
اینقدر تو ایران اوضاع کولی واری داشتم که نتونستم اونجور که دلم می خواد از وقت یکماهه استفاده کنم. کلی از
کوهستان مان را دوست داشتم. مثل همیشه احساس خوشبختی بهم می داد. یاد گراوس ماونتین افتادم. اونجا هم
پر از ابهام بودی پر از سرما گم شده بودی تو شعرهای نگفته ات گم شده بودی و هی پیدایت نمی کردم
حالم خوبه! خیلی هم خوبه! فقط وقتم خیلی کمه!. وقتی آدم کار نمی کنه حسابی وقت کم میاره. زمان های کوچیک
فردا قراره که آخرین روز کارم باشه! خیلی خوشحالم! حسابی می تونم خستگی در کنم! و اونموقع از روز که دلم می خواد
یه استراحت اجباری ۳ روزه تو خونه! بعد از یه کوه پر از برف و یخ و لذت و به خود آسمون رسیدن اومدم خونه که دوش
مرد میخواد که نجیب باشی یعنی جیب نداشته باشی برای خودت! یعنی استقلال نداشته باشی یعنی بشه مالک
همه چیز خوبه یعنی عالیه.لذت می برم از زندگی. کیف می کنم و از اون دلتنگی های مسخره هم ندارم!حسرتی نمی
خیلی عجیبه هفت ماه گذشت که ما اینجائیم و دوهفته دیگه شش ماه میشه که من دارم اینجا تو کانادا کار می کنم
آن لاین..آن لاین...همین الآن...زندگی همینه...هی باید آن لاین نگاش کرد...دیشب ساعت ۱۲ از نورت رفتیم دان
پر از زندگی هستم..پر از عشق ورزیدن...پر از حوصله لذت...این همه انرژی ..این همه زندگی ...هی به آسمون نگاه می کنم....
قبل از رفتن به سینما انتظار یه فیلم بسیار کند داشتم و فکر نمی کردم بعد اون یازده ساعت کار و رفت و آمد نیروی تماشا کردن ۱۹۰ دقیقه از
رفتیم فیلم فانی و الکساندر از برگمان تو همون سینما تک ونکوور که قبلا تعریفش را کرده بودم.
ماری عزیز من نه تنها امروز که روز تولدته بیادت هستم بلکه همیشه و همیشه به یادت بوده ام
فیلم interMison از ایرلند به کارگردانی john crowely را دیدیم. از نوع اون فیلم پازلی ها که تو
دیشب تو اون هوای یخ زده و سرد بی سابقه ونکوور رفتیم سینما تک برای فستیوال فیلم های اروپائی. اولین فیلم و اولین سینمارفتن ما تو ونکوور
برف در ونکوور تابستان زیبا بود. هر روز یه رنگی بود ونکوور. و ما هی لذت می بردیم و هی ترسانده می شدیم از باران های آینده.
امروز بيخودی عصبانی بودم! با همکارام حالت قهر داشتم. از معلم زبان کلی انتقاد کردم! و خلاصه يه حالت لج گرفتگی تو تنم بود!!
اینجا من با این ملیت ها یا کار می کنم یا همکلاسم. چینی افغانی فیلیپینی عراقی کانادائی
بهش گفته بود که حوصله ت رو دیگه ندارم و اون فکر کرده بود که دیگه باید حسابی این جمله
از چهار ماه هم گذشت که تو ونکوور هستیم. و چند روز دیگه میشه سه ماه که من دارم کار می کنم.
حالا که دوستام دوست دارند از زندگی روزمره ونکوور بیشتر بدونند منم سعی می کنم تو هر فرصتی که گیرم اومد بنویسم.
دیروز از کوه که برگشتیم موندیم تو خونه! اولین شنبه شبی بود که بیرون نمی رفتیم!
یه گزارش از زندگی روزمره تو ونکوور از دوشنبه تا جمعه هر روز ساعت 5:20 صبح از خواب بیدار میشم و ساعت 5:54 دقیقه می زنم
همیشه شنیده بودم که کلاس زبان های ایران بهتر از کلاس زبان تو کاناداست! و اینکه سطح
دیروز رفتم کالج VCC برای ثبت نام زبان که قبلا کلیه کارهایش را انجام داده بودند.
از اون موقعی که اومدم اینجا این دومین گزارشی در مورد ایران بود که بطور اتفاقی از کانال رسمی کانادا می دیدم. بسیار مزخرف و الکی.
نمی تونم بگم که چقدر زیبا بود و چقدر لذت بردیم. هوای خوب مسیر خوب کوهنوردهای خوبی که تو راه می دیدیم و کلی زیبائی.
هیجان رفتن به کوه را دارم الان مثل همون پنج شنبه های درکه همون حس رفتن همون حس گم شدن
گفت چطوری ؟ گفتم راضیم! خوبه! همه چیز خوبه و لذت بخش گفت تا یادمه تو همیشه راضی بودی تو هر شرایطی که باشی اونو
من باید انگلیسی را در حد خوب شنیدن و حرف زدن تمرین کنم. و هی بخونم و بخونم و دایره لغات کاربردی را افزایش دهم و بلد بشم که در حد قابل قبولی
بدون داشتن هیچ مدرک دهن پرکنی من طراح سیستم و برنامه نویس و مشاور و تحلیلگر آمار و
این مطلب را یکی از بچه ها برام فرستاده بود و منبعش را مشخص نکرده بود ولی بنظرم خیلی جالب
نمی دونم چر ا این سوال ها اینقدر باید ذهن مرا بخود مشغول کنند و یکبار برای همیشه بخودم نگم که به تو جه مربوطه؟!
هنوز خوشحالم!!! و هنوز دلم تنگ نشده! و هنوز پر از هیجان روبرو شدن با پدیده های جدیدم! هر
چقدر دنیایی که ساختی برامون تنگه وای یه کسی بگه....یه کسی بگه که ما چقدر باحالیم
دوست عزیزی برام نوشته که وبلاگت شده اطلاعات مسافرین خارجه!!!! شاید یه جوری درست
نارنج تو مطلب چهارشنبه اش تحت عنوان باز بايد بريم ثبت احوال از یه حس خالی شده و یه بلوغ
دیروز اون دوست خوب زنگ زد و گفت فردا برو به فلان کارخونه نزد خانوم آنجلا تا باهات برای کار
صبح که از خواب بلند شدم دست به عملی غیر طبیعی زدم. قبل از هر چیز کامپیوتر را روشن
باور کنید که من یه صفحه کامل همین شنبه ای که گذشت نوشته بودم. ارسال کرده بودم و پیغام ثبت و ارسال را هم دریافت کرده بودم!! و
هنوز تو کتابخونه! عجيبه که اينجا قيمت کامپيوتر خيلی بيشتر از ايرانه و البته مانيتور ونوت بوک کمتر!! و از اون تنوع قطعات خبری نيست!! و
خب ديگه حرف خونه تموم چون گفتنی هاش رو گفتم! و اما در باره کتابخانه بگم شرط عضويت اون فقط يه آدرس تو همون محله و امکان
باقالی پلوبا مرغ را تو رستوران خورده ام و اومدم کتابخانه بنويسم!! باطلاع برسونم که ۴ روز پيش يه ست ميل ۵ نفره شامل يه سه نفره و يه
می خوام از وبلاگم سوء استفاده کنم و تبديل به دفتر خاطراتش کنم! يعنی گزارش کارهای روزانه و هرچی که به ذهن مياد نوشتن و ملاحظه
هرچی نوشته بودم پاک شد! قسمت نبود بخونيد. اين دفعه را قسر در رفتيد!! اميدوارم کلمه قسر را که نمی دونم از کجا اومده و ريشه اش
هنوز از ساعت ايران جدا نشده ام. هنوز نمی توانم وقتی به ساعت نگاه می کنم اون را ده ونيم ساعت جلو نکشم و نگم که الآن تهران
ما ده و نيم ساعت از شما عقب هستيم. و موقعی که شما تو کافه اذغال چال داريد آبگوشت می خوريد احتمالا من دارم خواب می بينم تو
به هر حال هنوز ما يه جورهائی توريست محسوب می شويم و هنوز در محيط کار و جريان روزمره زندگی اينجا و روابط هموطن هامون قرار نگرفته ايم.
هنوز ساعت ۵ بعد از ظهر اينجا که ميشه بطور وحشتناکی خوابم می گيره. با تجربه ها ميگن اين حالت حداقل يکهفته و ممکنه تا دو هفته
ونکوور را صميمی و خوب حس می کنم. ايرانی هايی را هم که تاکنون ديده ام خوب بوده اند و همگی خواسته اند که به ما کمک کنند تا زودتر مستقر شويم.
يه عالمه نوشته بودم راجع به سفر که همه اش هنگام ارسال حذف شد چون خط قطع شده بود!!!! تو يه فرصت ديگه دوباره خواهم نوشت. همين
" نشسته ام که بنویسم . ساعت یک ربع به نه صبح است و تصمیم دارم به توصیهء نویسندگان موفق هرروز زمان مشخصی را، حتی اگر
نامه ای که يک دوست از دوستش دريافت کرده بود. بنظرم اينقدر پرمفهوم و قشنگ آمد که نتوانستم شما را در لذت درک اون شريک نکنم.
بازم سینما!! رفتیم فیلم آتش بس. لذت نبردیم.ولی بنظرم این فیلم خانم تهمینه میلانی بهتر از فیلم زن زیادی اش بود. ایشون با فیلم واکنش
آقای ایرج کریمی چرا اسم فیلمت را گذاشته ای باغ های کندلوس!! درحالی که همه اش صحبت از گورهای کندلوسه!! و واقعیت اینه که
من آلرژی دارم. و امسال بدتر از همیشه شروع شد. سرفه خودش رو قاطی عطسه هام کرده بود.
عشق چیه؟ ازدواج چیه؟ دوست داشتن چی؟ عادت باهم بودن چی؟ وابسته شدن خوبه یا بد؟ خوبه به عشق برسی یا نه؟ حسرت دوست
داشتم فکر می کردم اونائی که وبلاگ می نویسند کمتر با دقت وبلاگ دیگران را می خونند مثل نویسنده ها که اکثرا خواننده های خوبی
خیلی وقت بود که ندیده بودیمش.چندبار سراغش را از آقای ایکس گرفته بودیم و اوبصورت مبهمی گفته بود که دیگه نمیبنمش.و به همین
چهارشنبه بود. قرار بود حاجی ساعت 9 بیاد دنبالم که شد ساعت 11.5وبعد هم حاجی گفت برایم کاری پیش اومده و نمی تونم شما را برسونم پسر خواهرم ما را پیدا می کنه و بعد شما را میرسونه.
دیروز رفتم فیلم یک تکه نان از کمال تبریزی.بنظرم فیلم خوبی آمد. وصحنه های گویایی از اوضاع فرهنگی واجتماعی مان داشت. میگن موضوع
عید خود را چگونه گذراندید؟ اصفهان. زاینده رود. سی و سه پل. پل خواجو. و هی قدم زدن و چشم بر رقص پرواز پرندگان مهاجر داشتن بر روی آب.
سال نو مبارک. همیشه عادت داشتم مراسم خداحافظی با سالی که گذشت و سلام به سال نو داشته باشم ولی آنقدر به لحاظ کاری سرم شلوغ بود که فرصت نوشتن پیدا نکردم. حالا می خوام بترتیب ننوشته های عقب افتاده را بنویسم.
مرد گفت: حالاشو نیگا نکن اون 20 سال پیش خیلی خوشگل بود!ما با هم تو یه اداره کار میکردیم. البته آشنائی و ازدواج ما ربطی به اداره ای که
زن گفت من نمی تونم تحمل کنم دست خودم نیست اگه زنی بهش نزدیک بشه حسودیم میشه. البته نه همه زن ها. اینجا یه کسانی هستن که
یازده سال از ازدواج ما گذشت. سال 1373 با هم آشنا شدیم . عاشق شدیم. حرف های عاشقانه زدیم. از عشق بدون مالکیت گفتیم بدون اینکه
من که تو تاکسی نشستم راننده داشت می گفت که قاضی بناحق علیه او حکم صادر کرده . از مسلمونی می گفت و اینکه ما واقعا مسلمون
آقا جان این پول مال تو نیست که اینطور بذل و بخشش می کنی!! آقا گناهه!! ماراضی نیستیم که تو اینطور پول مارا حیف و میل کنی و برامون آینده نگری نکنی!!
چهارراه پاسداران- کرایه های مسیر پیچ شمیران-یه راننده نسبتا گردن کلفت- یه آقای معمولی با گردن معمولی تر سرنشین جلو- من و 2 خانم
مرد داشت همینطور یکریز و پیر مآبانه حرف می زد. بدون وفقه. اصلا از زن نپر سیده بود علاقه ای به شنیدن تحلیل های سیاسی ش داره یا نه! البته
من هرچه می بینم , به همان اندازه بزرگم, نه به آن بزرگی که خودم هستم. من نمی دونم کائیرو کیه ولی جمله بالا را پسوآ از قول اون نقل می کنه و بصورت شاعرانه ای در کتاب دلواپسی بسطش می ده. او می گه:
همچنان مشغول خواندن کتاب دلواپسی پسوآ هستم. نمیشه سرسری خوندش ورفت! گاه مجبورم جملاتی را چند بار بخونم. ولی ارزش آنرا دارد.
رفتیم کلاردشت.از چهارشنبه صبح تا شنبه بعداز ظهر. شانس آوردیم که در رفت وبرگشت جاده باز و کم ترافیک بود وبه مشکلی برنخوردیم.
هی نوشتم و هی فکرکردم که چی و حذف کردم ! یه جمله ام اینطور شروع میشد: سرنگونی یعنی چی؟ سرنگونی چه چیز؟
آخرین فیلم هایی که یکشنبه و دوشنبه تو جشنواره رفتم. فیلم های کوتاه گرجستان تو سالن عصرجدید3 واگن کوچک, رودخانه,کلمه حذف
فیلم ماچوکا کارگردان آندره وود.محصول 2004شیلی.اسپانیا انگلستان.فرانسه. باز فیلمی در حواشی کودتا 1973. بازی بسیار درخشان نوجوان فیلم به نام ماتیاس کوئر.
سینما فلسطین 3 فیلمی در باره گابریل گارسیا مارکز به کارگردانی ایوبی بون محصول کوبا. حس مارکز دوستی و گابریل شناسی ام ارضاء شد و
چند تا فیلم کوتاه خارجی و یه انیمیشن بسیارعالی از معین صمدی نگهدار پیاده میشم تو سینما سپیده 2 و فیلم بسیار زیبا و انسانی کریسمس
فیلمی درباره فیدل کاسترو از استلابراوو محصول 2001 آمریکا. سینما فلسطین.سالن کاملا پربود. فیلمی بسیار قویتر, جذاب تر و پر معناتر از فیلم
دیروز 3 تا فیلم پشت سرهم دیدم!!! اولی فیلم مستندی در باره ویکتور خارا بنام حق با صلح است به کارگردانی کارمن لوزپارول از شیلی تو سینما
جمعه را با جشنواره فیلم شروع کردم. با همان میم و لام ومیم! اولین فیلمی که دیدیم فیلم پنهان بود محصولی از فرانسه واتریش. نویسنده
دیروز صبح به زحمت ساعت 9 از رختخواب جدا شدم. وصبح را با حالت بی قراری واسترس آغاز کردم و شب هم آنقدر اضطراب شدیدی به من دست داد
اگر از من بپرسند چند داستان ایرانی را نام ببر که خیلی خوشت اومده و اون را چه به لحاظ فنی و ادبی و چه از لحاظ ظرافت وزیبائی در جایگاه
یه فیلم خوش ساخت موفق تجاری دیگه از سامان مقدم کارگردان خوش سلیقه! ویه فیلمنامه مارمولکی دیگه از پیمان قاسم خانی و یه بازی خیلی خوب دیگه از فرهاد آئیش وگوهر خیراندیش و یه پسر دوست داشتنی وخوشگل
خب من کتاب نوشتن با دوربین را که مصاحبه پرویز جاهد با ابراهیم گلستان بود را تمام کردم. گلستان هنوز عصبانیه ! از موقعی که خودش را
باز تئاتر شهروتالار سایه و دیدن یه نمایش دیگه باتفاق میم و لام و میم. و باز ناامید شدن از یه کارگردان دیگه که این بار اسمش سهراب سلیمی بود وحاضر شده بود که میکائیل شهرستانی را با همون لباس و قیافه
نمایش یک زن یک مرد به کارگردانی آزیتا حاجیان توسالن اصلی تئاتر شهر!! لقمه ای بزرگ از برشت برای کارگردانی بی تجربه!! نمایشی سرگیجه آور با دکورمسخره زمان طولانی وکسل کننده!!
همیشه دلم می خواد بنویسم وهمیشه وقت برای نوشتن کم دارم. با اینکه وسواس زیادی در مورد نظراتی که از لحظه و احساس سرچشمه می
وبلاگ سکوت سرد را خوندم. سکوت سرد شاعره. يعنی احساسات شاعرانه داره ودر بيان کردن اونا بصورت شعر موفقه. ولی تو اين يکسالی که
می خواستم ۱۰ روز پيش بگم که رفتم سينما فرهنگ فيلم آلمانی روز نهم که خوشم اومد. بخاطر درگيری فلسفی که افسر اس اس کشيش لوگزامبرگی را بدان می کشيد. مرزهای ظريف خيانت به بشريت يا خدمت به آن. می توان با اين منطق دوباره وهزار باره به کل تاريخ نگاه کرد. شايد
از خانم لام ممنون که نظرشان را برايم نوشتند آقاي رهي سلام من هم به داشتن دوستاني مانند شما مفتخرم و خوشحالم از
فتم نمایش تئاتر بی حیوان نوشته میشل ریب ترجمه شهلا حائری به کارگردانی محمد عزیزی و بازی داوود رشیدی رضا بابک لادن مستوفی و
دوست عزيزم آقای ميم که نامه اش به هفتاد ساله ها می زند ايميلی به من زده تا من مطابق با تبصره ۲ بند ۱۴ ماده وبلاگ نويسی مصوبه مورخ
دیشب در اوج کار وکمبود وقت و با هزار زحمت خودم را رسوندم به تئاتر شهر تا نمایش ملودی بارانی ....نوشته اکبر رادی به کارگردانی هادی مرزبان
ایران تهران خانه امان زندگی مان باورمان هویت مان واقعیت مان. واقعیتی که توخون وگوشت و پوست مونه و از آن گریزی نیست. وجود داره . هست. ما
استکهلم ! امروز ديگه روز آخره. ولی نمی خوام آخرين ديدارمون باشه. مثل هميشه آرزو می کنم دوباره من رو بخوای که بيام.همه فصل هايت را تجربه کردم.هم پاييزت زيبا بود و هم تابستانت دلنشين.زمستانت گرچه برای اهاليت سخت غمگين و سرد جلوه می کند ولی من يادم است که
يه صبح ديگه باز تو استکهلم. و باز در ميان تعجب اهالی شهر هوا آفتاب و دما بالای ۸درجه. ميگن کمتر سابقه داره که تا اين موقع از سال برف نياد.
يه صبح ديگه تو استکهلم. استکهلمی که هرگز از ديدن زيبائيش سير نميشم.من بطور عجيب و غريبی استکهلم را دوست دارم و خوشحالم که سوئد زندگی نمی کنم و می تونم توريست وار از نگاه کردن به اون لذت ببرم.
چه وحشتناکه وقتی به فارسی دسترسی نداشته باشی.من تا ديشب به مدت يکهفته فرانکفورت خونه دوستم بودم. اول اينکه کامپيوترش
چقدر تو اين اينترنت های پرسرعت نوشتن لذت بخشه! زمان بی انتها و هميشه آن لاين!
دوست عزيز اول اينکه چه خوبه اينجا وسط خيابون های اينترنت و جلو ی چشم همه وبی هيچ واهمه ای با هم گپ می زنيم! و چه خوب می بود که
به هيچکس نگيد که من ديشب رفتم سينما ايران فيلم شکلات به کارگردانی افشين شرکت! ولی آقای فريد مصطفوی که بعنوان يه فيلمنامه نويس
يه بيگانه آشنائی برايم اينطور نوشته است: سلام آشناي بيگانه ميخواهم يكي از اين روزها برايت بنويسم ...يعني دلم مي خواهد برايت بنويسم ولي شايد هم
سفر. ییلاقات رحیم آباد. بالای کلاچای ورودسر. تو کوهها. نزدیک ابرها.شب های کنار آتش. رقص های سبک توآسمان.مه همراه. سکوت شنیدنی.
دوباره صبح زود. دوباره پنجره های باز وهوای ابری. دوباره وقتی برای نوشتن. دوباره لذت تدارک یک سفر. دوباره کلی هیجان وناشناخته های کشف کردنی.
فیلم نوک برج از کیومرث پور احمد را دیدم. که میشه گفت فیلم هندی فارسی شماره 2 پوراحمد!
کلاردشت سبک ترین هوایی که تا کنون تجربه کرده ام. لذت عمیقی بود.تماشای کوهستان.
فیلم بید مجنون از مجید مجیدی را دیدم. موضوع فیلم بنظرم خیلی جالب بود ولی جای بسط وگسترش بیشتری داشت و می تونست خیلی عمیق تر
انتظارات وبی توجهی های همیشگی زن گفت: تو منو اصلا دوست نداری مرد گفت: چرا دارم خیلی هم دوست دارم
باز بی خوابی! شب ها ساعت یک می خوابم و ساعت 3 از خواب می پرم وهی تو رختخواب غلت می زنم
دلم میخواد بنویسم ونمی دونم از کجا؟ تو مدتی که گذشت یه نمایشنامه از داریو فوایتالیائی به اسم صورتحساب پرداخت نمیشه با ترجمه جاهد جهانشاهی خوندم که خیلی بهم
بی خوابی میاد سراغت. هی تو رختخواب غلت می زنی. در انتخاب بین پشه و گرما وکولر و بدن یخ کرده و پاهای ضعف کرده در می مانی.
در دوماهی که گذشت علاوه بر گشت و گذار توخبرها و مقاله های ا ینترنتی کلی کتاب خوندم و فیلم دیدم که می خواستم در باره خیلی از اونها مفصل بنویسم که متاسفانه فرصت نشد وفکر میکنم که مطلب در مورد خوندنی ها
می خوام چشم هامو ببندم و به چیزهای خوب فکرکنم 12 روز را در دنیای دیگری سپری کردم.منظورم چند روز قبل از انتخابات و 2 روز بعد ازانتخاباته.
کی می گه دیگه امکان به عقب برگشتن نیست؟ این دوهفته اونقدر از سیاست وانتخابات حرف و مقاله بود که نمی شد بکناری بنشینی وبی تفاوت باشی
من در دور دوم انتخابات هم شرکت می کنم 1-آرمان خواهی و داشتن جهان بینی به معنی هدفی توی زندگی که برآمده از اندیشه و تجربه باشد بخودی خود نه تنها بد نیست بلکه آرامش دهنده هم هست. ولی آرمان
رای ندادن هیچ مفهوم و نتیجه مثبتی برای پیشرفت دمکراسی در ایران ندارد رای دادن به معین حداقل نتیجه اش در کوتاه مدت حفظ امکانات کنونی ست که نتیجه برآمده از دوم خرداد است.
من تو انتخابات شرکت می کنم مهر خوردن یا نخوردن شناسنامه نه ننگ است نه افتخار تحمل شنیدن و دیدن برنامه های آقای معین به هر دلیلی که باشد نشانه سیاست داشتن است و به همان اندازه شرکت نکردن
اینارو می نویسم که دیگه هی بیانشون نکنم ! شاید شما روناراحت کنه ولی یه کم ناراحت شدن هم شاید برامون لازم باشه وهوش وحواسمون روجمع کنه...اصلا تواین جامعه چه خبره؟
حافظه تاريخی من خودم آدم کم حافظه ايم. نه اينکه از اول اينطور بوده باشم. بلکه حاصل فراموشی های خودخواسته پی در پی ست که تو مقاطع مختلف زندگی راه حل های اجباری
یکی دیگر از دست آوردهای رفتن من به نمایشگاه کتاب خریدن کتاب هنوز در سفرم بود. کتابی به کوشش پریدخت سپهری شامل شعرها و یادداشت های منتشر نشده از سهراب سپهری همراه با صفحه آرایی فرشید
مجموعه داستان با گارد باز حسین سناپور را خوندم. هفتاد درصد داستان هایش جالب بودند. خود داستان با گارد باز هم خاص بود. و بطور کلی مجموعه بسیار متنوعی بود که حکایت از نگرش نویسنده
چقدر دلم میخواد همه چیز رو در مورد خودم بنویسم. چقدر دلم می خواد از تاریخ تولدم بگم وبعد از کودکی هام حرف بزنم چقدر دلم می خواد بگم که اولین بار کی عاشق شدم و سرانجامش چی شد
نگاهت پر شده از اشتياق شاد ترين دختر جهان شده ای تو همه وجودت خوشحالی داره موج ميزنه
فيلم u-turn از اليور استون با بازی شون پن را ديدم. حداقل لذتی که ميشه از فيلم های کارگردان های مطرح هاليوودی برد بازی های خوبه! فيلم طنز خاص و استثنائی هم داشت
ساعت يک نيمه شب خوابيدم. کتاب مجموعه داستان مرجان شير محمدی را می خوندم.پر بود از بی دقتی در دستور زبان و کاربرد غلط افعال بويژه از لحاظ زمانی
قسمت هفتم - سفر هند پونا معبد اوشو گوآ بعد از اینکه ما را بخاطر 5 دقیقه دیرکردی که پیشتر گفتم به سالن مدیتیشن مذبور راه ندادند رفتیم یه گشت تو محوطه معبد که در واقع شیبه یه پارک جنگلی بود.
قسمت ششم- سفر هند پونا معبد اوشو گوآ می خوام هرچی گفتنی که الان یادم بیاد بگم و این انشاء رودیگه تموم کنم! 2 روز بعد با اصرار دوست سمجمون که همیشه تو انجام خواسته هاش خیلی پیگیره یه موتور وسبا گازی
قسمت پنجم- سفر هند پونا معبد اوشو گوآ از ویلای ما تا ساحل حدود 300 متر بود. و این مسیر ابتدا کوچه ای بود که دو طرف آنرا بوتیک ها و رستوران ها اشغال کرده بودند و بعد فضای خالی ماسه ای با بامبو ها و چوب های فرورفته در ماسه
قسمت چهارم- سفر هند پونا معبد اوشو گوآ اينقدر اين انشاء طولانی شدکه ديگه ممکنه فراموشی من قاطی اش بشه! خلاصه اتوبوس جلوی يه رستوران توقف کرد. يه رستوران خيلی بزرگ با يه کتابچه ليست غذای های گياهی
قسمت سوم- سفر هند پونا معبد اوشو گوآ پسر متصدی آژانس پس از کلی تلاش برامون بلیط گوآ گرفت. گفت 450 روپیه!
قسمت دوم - سفر هند پونا معبد اوشو گوآ غلط یا درست توذهنمون جا افتاده بود که برای هر کورس باید 20 روپیه به راننده ریکشا پرداخت. و صبح سه شنبه ریکشایی گرفتیم که ما را به جاهای دیدنی شهر ببرد.
قسمت اول سفر هند پونا معبد اوشو گوآ بلیطی به مبلغ 331هزارتومان از ایران ایر به مقصد بمبئی خریدیم و سپس با ارائه بلیط ok شده در عرض 48 ساعت ویزای یکماه اعتبار 40 هزار تومانی هندوستان را گرفتیم!
آسمان آبی ، هوای پاک ، خانه های ساده روستایی ، رودخانه آرام و سرد ؛ تپه های بی ادعا !! کوههای کوتاه و همطراز و چشم انداز دور دوست داشتن! روزهای خوب زندگی ...خوشبختی تمام..احساس سبکی و راحت و بی هیچ دغدغه برای زیستن...نگاهی دیگر......
خود را از اندیشه ای کور و بسته آزاد کردم.فکری که به غلط و بدلیل احساس های جوانی مرا به راهی کور می کشاند.و همه نیروهای درونی مرا بسته بود......