ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.

حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.

8 مهرماه 1384

يه بيگانه آشنائی برايم اينطور نوشته است:

سلام آشناي بيگانه
مي‍خواهم يكي از اين روزها برايت بنويسم ...يعني دلم مي خواهد برايت بنويسم ولي شايد هم ننويسم ...وبلاگ سبكي را خواندم (يكي در ميان نه همه اش را )....حس متناقضي داشتم ....بايد كمي در باره اش فكر كنم و بعد اگر هم چنان بر سر همين حس باقي ماندم برايت مي نويسم ...نمي دانم چه حسي دارد كه بنويسي براي ديگران و اين فقط يك مونولوگ باشد ...مي توانم براي خودم بنويسم وخطابم ديگران باشند ..بارها و بارها نامه هايي را براي ديگران نوشته ام ولي از همان آغاز هم مي دانستم كه هرگز ارسال نخواهند شد ..نويسنده و خواننده خودم خواهم بود حرفهاي دلم را گفته ام تو گويي گفتگو كرده ام ولي بيشتر اوقات جسارت اين را نداشته ام كه آن ها را به تماشا و قضاوت ديگران بگذارم ....حال تو را تحسين مي كنم كه مي تواني پنهاني ترين بخش درونت را عريان به مخاطب ناآشنا نشان دهي .....

من هنوز در اون موقعيت وجسارت آميزی که  دوست عزيز گفته قرار ندارم وچه خوب بود که بی ملاحظه در آن جايگاه بودم و پنهانی تربن بخش وجودم را عريان می کردم. بیشتر اشخاصی که وبلاگ می نویسند اول بنا را برآن داشته اند که ناشناخته بمانند تا راحت حرف شان  را بزنند و بقول دوستمون همه چاله چوله های وجودشان را به قضاوت دیگران بگذارند.  ولی اکثرا بدلائل مختلف تنوانسته اند وبلاگ شان را ازچشم  دوستان ونزدیکان دور نگاه دارند ونتیجتا بتدریج در خودسانسوری افتاده اند که همیشه از آن رنج برده اند.

متاسفانه ما وفرهنگ ما و جامعه ما و سیاست حاکم  برآن که هرگز نمی توانیم بگوییم از خارج از ما به ما تحمیل شده ماهیتا دوگانگی را در همه زوایا در ما رشد داده که به آسانی گریز از آن ممکن نیست.

ما راحت نیستیم. سبک نیستیم. و همواره خود را در معرض خطر پاسخگویی می بینیم که مطمئن هستیم دروغ خواهیم گفت چون فکر می کنیم آنها ظرفیت شنیدن راست گفتن ما را ندارند و یا ما تحمل قهر و رنجش آنها را نداریم و یا جرات خود بودن را.

ما حداقل ما    ما که چه بگوئیم وچه نگوئیم جزو عامه نیستیم وراهی متفاوت داریم چرا اینقدر کم به ظرفیت این نزدیکترین ها اعتماد می کنیم؟  و هی حرف دیگری می زنیم که حرف واقعی دل مان نیست! چرا می ترسیم! می ترسیم که ما را  نفهمند. می ترسیم که طور دیگری برداشت کنند وهی هی می خواهیم که در همان لحظه ودر کوتاه مدت آنطور که خود خود را می شناسیم دوستان مان آنهائی که خیلی دوست شان داریم ما رابشناسند ! چرا ما  ماحداقل خودمان نیستیم ؟

نمی خواهم مقاله بنویسم. اینجا وبلاگمه. و واقعا دوست دارم که هر روز وهر لحظه بیشترخودم شوم. وازهمه اون چاله های آشنا و ناآشنای وجود بگم وبفهمم که اون ضعف ها و یا قوت ها تنها درون من نیست و دیگرانی هم هستند عین من با همین ضعف ها وقوت ها. نه جای خود کم بینی ست و نه خود بزرگ بینی.

بگذریم. اینروزها و در واقع این هفته ها مشغول خوندن رمان ماندارن ها از سیمون دوبووا هستم.موضوع  مربوط به پنجاه سال پیش فرانسه است. موضوعی که می تواند مال حال وآینده ما و خیلی های دیگر باشد.

من دوبووا را وحشتناک دوست دارم و فکرمی کنم که در زمینه فلسفه زندگی, سیاست, هنر وادبیات جایگاه بس بالاتری از اینی دارد که تصور می شود. کاش این رمان زود تر از اینها به فارسی ترجمه شده بود.