ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.

حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.

12 آذرماه 1386

من اینجام... همینجا... نزدیک شما.. تو برف ها ...نوشا هم اینجاست..همین نزدیکی های من..آلدونا هم اینجا بود...ونسا فردا میره...ولی همیشه اینجا بود..باز هم اینجا ست...روئنا که همیشه هست...بوریس هنوز ساکت لبخند میزنه..و ما هنوز دوستش داریم...وینس هنوز میگه عاشق دخترهای ایرانیه...آلکس و اولگا هم هنوز با ما میان...و آلکس فقط بخاطر اولگاست که میاد..و اولگا هی سعی می کنه  آلکس را نرنجونه...آلکس از یه جنس دیگه ست مثل ولادی ....مثل ایگور...از دسته روس های محافظه کار....ولی این روئنا هی بیشتر دوست میداره..هی بیشتر میپذیره که امروز امروزه ... ونسا هم دیروز فهمید که چقدر امروز ها را از دست داده...ونسا گفت که برمیگیرده...برمیگیرده که بیشتر دوست داشته باشه...احساس ناامنی در یه گوشه تن آلدونا و ونسا و روئنا همیشه هست....ناامنی شون شاید کمی با ناامنی آلکس و ایگور فرق کنه ولی نا امنیه....نا امنی که همه ما می تونیم داشته باشیم.....می خوام بگم همه اون چیزهائی که برای ما ...برای ما ایرانی ها...دخترهامون ..پسرهامون..حس هامون..نگاه هامون اتفاق می افته...برای همه دیگه دخترها و پسرهای دنیا هم اتفاق می افته...و همه اون بازی ها درون و بیرون همونه که ما هم داریم....

دو روزه که تو ونکوور یه سره برف میاد...هفته پیش اولین برف بود ...و از بیست و پنج روز پیش تو کوهها برفه..و من یه عالمه تو این کوههای برفی بو ده ام....یه بار ۴ روز از هفته را رفتم و یه بار هم ۳ روز را...و هربار با یه چند نفری از یه ملیت های دیگه...و همه یکشنبه ها را با نوشا و ویکتور سر خوردیم تو برف...داغ شدیم تو برف..قهقه های داغانه سر دادیم...آنروز روئنا هم بود..او هم با ما قهقه می زد...همیشه میشه قهقه زد...کوه مال ما بود!..مال خود ما...اول از همه رسیده بودیم قله ....به هرکه می رسید خوشامد می گفتیم...مست برف بودیم..مست اقیانوس و جنگل و همه دوردست هائی که می دیدیم و خورشیدی که سعی می کرد نورش را برساند به ما...چقدر جای آلدونا خالی بود.آلدونا را چهارشنبه بود که دیده بودم...و بعد همه آشنائی ها را دوخت زد ه بودیم   شده بود پنجشنبه و اولین برف کوه ...و پیرمردی را یافته بودیم  که از هشتاد گذشته بود. کوه را وجب به وجب می شناخت و ما را در برفی که هیچ رد پائی در ان نبود تا قله برده بود...من هم بچه ها را مثل همون پیرمردکه اسمش فریتزبود و آلمانی که انگار خود هاینریش بل بود برده بودم قله....و آلدونا دیگه رفته بود پاریس...و هی گفته بود یکشنبه که با بچه ها رفتی کوه یادم باش...و من هی یادش بودم...چقدر از عجیب بودن همه چیز حرف زده بودیم و من چقدر یادم اومده بود که بچه های ایرانی ما دوستانی که من می شناختم چقدر سواد داشتند...و همین ها که می شناسم و وبلاگشون رو می خونم...آلدونا باورش نمیشد که ما کیشلوفسکی را می شناسیم و میلان کوندرا را دوست داریم و ژولیت بینوش برامون با بقیه فرق داره....و من فکر کرده بودم این آمار مطالعه سازمان ملل که میگه ما ایرانی ها کمتر از بیست دقیقه می خونیم و دیگران بیش از دوساعت چقدر جای تردید داره! آخه چرا نمیگن کی چی میخونه یا چی میبینه؟!!! یادم باشه یه روز راجع بهش حرف بزنم...آلدونا گفته بود رهی تو این سه ماهه که اینجا بودم و با یه عالمه آدم از جاهای مختلف حرف زده بودم چرا هیچکس کیشلوفسکی ما را نمی شناخت. ومن بهش گفته بودم که من یه چینی یه برزیلی یه مکزیکی و یه کره ای و چندین روس و لهستانی می شناسم که خیلی ها را می شناسند...بهش گفته بودم دوستانت را همونجاهائی که دوست داری برو پیدا می کنی اشان...و من چقدر دوست دارم...دوستائی که می تونم بهشون پز بدم . یه عالمه دوستی که ندیدمشون ولی می شناسمشون...آی با شما هستم...من اینجایم گنجشک عزیز..ناصر جان..دگراندیش....افشین ای آخرین کشف من!...و نازنین نازنین...و پاییزمهربان...و تو مهیار کنجکاو که هیچ ایمیل و آدرسی نداری...من اینجایم و دارم در گفتن و نگفتن خیلی حرفا هی با خودم کلنجار میرم....یکیش مثل این میمونه که قصه ای را خونده باشی و آخرش را بدونی و به کسانی که اول و وسط قصه اند بخواهی بگی که چی میشه....نه نگو...اصلا شاید اونا یه جور دیگه قصه را بخونند و یه شکل دیگه از اون لذت ببرند...با گفتنش فرصت های  انتخاب و خوندن رو ازشون نگیر...بگذار حداقل لذتی را که میشه برد ببرن..حالا فردا یه کار دیگه می کنند...مثل تو..مثل بقیه که قصه را خوندند...خب یه کاری می کنند دیگه... بگو....نه بگو تا بدونند...بگو تا انتظارشون رو درست کنند....بگو تا با امکانات زیادتری انتخابشون رو بکنند...بگو تا با چشمان باز راه بروند...چشمان باز...چشمان باز جرات رو کم می کنند...چشمان باز یه عالمه شانس را از آدم میگیرند...چرا باید چشم شان را باز کرد؟ و محروم شان کرد از یه عالمه لذت احمقانه که ما بردیم...ما که با چشمان بسته احمقانه جلوتر از اونا مسیر را طی کرده بودیم...نمی ترسیدیم چون نمی دانستیم.....اگر به اونها بگوییم خواهند ترسیدو ستایشی را نثارمان خواهند کرد که مستحق اش نبوده ایم...........و من هنوز در کلی گفتن و نگفتن گم هستم... 

و..این زندگی همیشه زیباست...این زندگی پر از هیجانه...پر از کارهائی که می تونیم و نمی تونیم انجام بدیم....آره کارهایی که نمی تونیم انجام بدیم هم لذت خودشون رو دارند..لذتی که به رنگ رویاست...