ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.

حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.

5 شهریور ماه 1392

بهِش گفته بودم بجای سر زدن به همه نقطه های ممکن و قابل دسترس روی یک نقطه تمرکز کن! نقطه ای که فکر میکنی برایش جدی تری!

و امروز هیجان زده داستانی را برایم تعریف می کرد که بعد تمرکزش روی داده بود! داستانی که در یکجایش شبیه اتفاقی بود که برای من و برادرم 24 سال پیش در صوفیا پایتخت بلغارستان افتاده بود. ما اتاقی را اجاره کرده بودیم که صاحبخانه اش پیرزنی بود که حتی یک کلمه انگلیسی نمی دانست ولی از همون اول شروع کرده بود به بلغاری برای ما حرف زدن. حتی درمیان حرفایش عکس هائی را هم نشان ما میداد . گاه اشک درچشمانش جمع میشد و گاه میخندید. ما هم انگار که همه را میفهمیم با همه حواسمون بهش گوش میکردیم.!  نه ما واقعا میفهمیدیم که چه میگوید! چون او با همه احساس و دلش تعریف میکرد! و همونطور مینشست تو تن و جان ما. با دادشم وقت خواب حالت های پیرزن را برای هم بازگو میکردیم و هرکدوم قصه خود را میگفتیم. و عجیب بود که در بسیاری از موارد هردو به یک قصه رسیده بودیم. مثل وقتی که عکس شوهرش را نشان داده بود که در جنگ جهانی از دستش داده بود.

اما او گفت که زنی روس از پشت پنجره بار برایش دست تکان داده بود که برود داخل. زنی که او یکبار باهاش رقصیده بود! او رفته بود که از پنجره بگذرد ولی نگاه و تکان دست زن با او مانده بود. گفت پس از انجام کارم دوباره از همون مسیر برگشتم و او دوباره مرا دید و اشاره کرد که بروم داخل. در حینی که داخل میشدم یاد حرفت افتادم که تمرکز روی نقطه ای که میخواهدت! فقط با او رقصیدم. اصلا انگار که هیچکس دیگری آنجانیست. فقط در چشمان او نگاه کردم و فقط خستگی ها را در زمان خستگی های او بدر کردم. هی تو گوشم زمزمه میکرد و من فکر میکردم چون صدای موزیک بلند بود نمیتوستم بفهمم چی میگه که انگار کلمات روسی میشنوم! سرانجام اشاره کردم که من مچبورم بروم . او دستهایش را روی چشمهایش گذاشت و ادای گریه کردن درآورد. بعد قبل من رفت بیرون. من یه دقیقه بعدش زدم بیرون که دیدم پنجاه متر اونطرفتر منتظرمه. دستهامو گرفت و شروع کرد تند تند به روسی حرف زدن! خیلی کنجکاو شده بودم. دنبالش رفتم. تارسیدیم دم آپارتمانش. از من خواست که داخل شوم. یه میز ناهارخوریبا دو تا صندلی یه تخت ماساژ  یه کاناپه دونفره سیاهرنگ چندتا گلدان کوچک و مجسمه ها و عکس هایی از حضرت عیسی و مریم اینجا و اونجای هال.

یک لحظه حرف زدن های روسی اش از خیابون تا اینجا قطع نشده بود. از حرفهایی که تکرار میکرد و حرکاتی که نشان میداد این بود که دعا میکرده من را ببینه و هی سرک میکشیده که شاید پیدایم بشه اونطرفها! و با تعچب مرا دیده بوده. تنها کلمه انگلیسی که توی بارهم از دهانش بیرون اومده بود سوپر من بود. هی نوازشم میکرد و عاشقانه چشم در چشمم میگذاشت. یه موزیک ملایمی مدیتینشی هم گذاشته بود که یه حس آرام و خوبی بهم میداد که باعث میشد خودم را بسپارم به دست او! او که دیگر صدا و حرف زدنش هم برایم شده بود جزیی از آن موسقی دلنواز. آنقدر با احساس بود که انگار روسی را مثل زبان مادریم میفهمیدم. از اینکه کلمات چای سوپ را فهمیدم خیلی خوشحال شدم! عجیب بود که حتی کلمه واتر را نمیفهمید و من مجبور شدم بروم اشپزخانه شیر آب را نشانش بدهم.  رفته رفته رابطه ما پیش رفت. آنقدر طبیعی که گویی سالهاست باهمیم. چه خوب بود که هیچ خاطره رای را نمیتونستیم برای هم تعریف کنیم و هیچ پرسش و پاسخی هم نبود که بخواد منجر به سوء تفاهمی بشه! البته او همچنان به روسی حرفایی میزد و توضیحاتی میداد ولی من هنوز عادت نکرده بودم چون او من هم به زبام مادری حرفای خودم را بزنم و حس های خودم را بیان کنم در ایم فرصت بی سوءتفاهمی!

آنقدر وقتی که در اوج قرار داشتیم کلمات بریده بریده روسی گفت که من هم چندبار تمرین کردم که کلمات بریده ام را به زبام مادریم ادا کنم. درخواب و رویای کامل بودم. با صدای زنگ موباییلم متوجه زمان شدم.ساعت به نیمه شب میرسید. آماده شدم بروم که گفت ماساژ. پاهایم شل شدند برای رفتن و دلم خوشحال! روی تخت ماساژ پارچه انداخت و از من خواست که دوباره لباس هایم را دربیاورم و دراز شوم . روغن بربدنم مالید و ماساژ را شروع کرد. رهای رها شدم. بعد چند لوله قهوه ای نازک آورد. یکی را در گوشم گذاشت و  دیدم روشنش کرد که بسورد. انگار موادی را از درون گوشم به بیرون میکشید با این سوختن. جلزو ولز را درگوشم حس میکردم و میشنیدم. شاید چهار لوله دیگرهم گذاشت و من گاه که چشمانم را باز می کردم از گوشه چشم شعله اتش را میدیدم که بالا میرفت. بعد همین کارهار ا با گوش راستم انجام داد. حس کرخت دلنشینی داشتم. بعد آنقدر سرم را عاشقانه دردست گرفت و بهم نگاه کرد که رفتن را دیگر فراموش کردم. در کنارش تا سحرخوابیدم . موقع رفتن تقویمش را آورد و گفت نشانش دهم که کی دیگر بار به نزدش خواهم رفت. همچنان با زبان مادریش بامن حرف میزد قول میگرفت و خداحافظی میکرد.