ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.

حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.

3 خرداد ماه 1392

صبح که از شنا برگشتم بعداز اینکه کتری را گذاشتم روی اجاق و مثل هر روز دیگه حوله و مایو را تو بالکن پهن کردم  به سرم زد که قورمه سبزی بار بگذارم! سریع تکه گوشت را برداشتم و با یه پیاز انداختم تو قابلمه تا کمی تفت داده باشمشان. تا وسایل صبحونه ام رو آماده کنم بوی پیاز داغ و گوشت درحال سرخ شدن بلند شده و من بلافاصله لوبیا قرمز و چیتی را اباهم میریزم تو قابلمه و یه عالمه آب میبندم به خیکشان!‌  فکر کردم که نمک و فلفل و زردچوبه و یه مقدار سیر را هم همین الان اضافه کنم و حرارت را بگذارم روی درجه کم و با خیال راحت که ظهر ناهار دارم بشینم پای کامپیوتر و پروژه ام را ادامه بدهم.  معمولا ساعت 9:30 صبح مشغول کار میشم و حدودهای ساعت یک بفکر غذا خوردن می افتم. یه سالاد اساسی درست می کنم و بیست دقیقه حداکثر یه چیزی میپزم. بیشتر ماهی بعد مرغ و سرآخر گوشت. امروز ظهر که شد قورمه سبزی اماده بود و تنها یه پلو نیاز داشت که یکربع طول میکشید. از سالاد درست کردن منصرف شدم  چون فکرکردم با قورمه سبزی فقط ماست و پیاز میچسبه! بعدش هم یه استراحت و خواب نیمساعته!! کار رو ادامه دادم تا ساعت 6 بعدازظهر!‌چائی که دوساعت پیش تو لیوان ریخته بودم کاملا سرد شده بود!‌نه اینکه خواسته باشم سرد بنوشم بلکه آنچنان غرق لینک کردن قسمت های مختلف برنامه بهم بودم که فراموشم شد! واقعیت اینه که من از آنالیز و تحیلی سیستم ها و بعد برنامه نویسی لذت میبرم. بخصوص که همه کاره اش خودم باشم و رئیسی نداشته باشم! همیشه رئیس گریز بوده ام!‌ تو ایران هم که بودم بعد از چهارده سال کار تو یه شرکت مهندسی مشاور خودم رو بازخرید کردم و از همون لحظه تصمیم گرفتم فقط بصورت قرارداد و پروژه کارکنم. یعنی به من بگن چی میخوان چقدر میدن و کی میخوان! همین و بس!‌  حالا اینجا تو کانادا هم یواش یواش همین بساط را پهن کرده ام. بخاطر همین همیشه آماده ام برای سفر رفتن و انواع تفریحات کوچک و بزرگ بدون اینکه بخوام از کسی مرخصی بگیرم!! میدونم که این شکلی زندگی کردن برای همه میسر نیست حتی اگر دوست داشته باشند. ولی با شرایط  و آرزوهام جور دراومده! شرایطی که غیر از همه شانس هائی که نصیبم شده اگاهی و  اینکه خواسته باشم سبک زندگی کنم هم درآن نقش داشته. بیشتر مشکلات را ما خودمون برای خودمون میسازیم و این خود ما هستیم که سنگین راه میرویم و هی به بارهامون اضافه می کنیم و همه چیز را سخت تر و سخت تر می کنیم. برخی مسائلی که بسیار سخت و پیچیده بنظر میرسند همیشه راه حل های بسیار ساده ای دارند که حسابی ما را سبک و راحت می کنند!‌ یه دوستی هر روز داره از عشق نمی دونم باکام یا ناکامش شکایت می کنه و خودش رو تو دور باطل ضعیف شدن میاندازه. چی میتونم بهش بگم غیر اینکه همینکه میتونی عاشق باشی و دوست داشته باشی مهمه و نه اینکه بخواهی مالک بشی و از آن خود کنی!  همین مالکیته که تو رو اذیت می کنه !‌اصلا میدونی عشق تو درون توست و همه بهانه اند که درون تو برای خودت نمایان بشه! یعنی اونطرفی که تو عاشقش هستی فقط یه شکل و بهانه هست برای حس قوی عاشقانه درون تو!‌ خوشحال باش که تو این حس قوی راداری یعنی تو حتما داری این حس را که ناله و شکایت می کنی ولی طرف شاید اصلا حتی تجربه اش ار هم نداشته باشه!‌ برای حست برای درونت برای خودت ارزش قائل باش. این حس عاشق بودن تو میتونه شکل های دیگه ای پیدا کنه. تو حتما میتونی از خیلی منطره ها بوها صداها و لحظه ها لذت عمیق ببری که اینجور عاشق میشی! همه این حس ها را ندارند. همه توان عاشق شدن و دوست داشتن زیاد را ندارند پس ارزش داشته هایت را بدون!‌ من همیشه عاشق بوده و هستم و عشق من شکل های متفاوتی برای خودش پیدا کرده و می کنه! من تموم نمیشم چون عمیقا میتونم که لذت ببرم. تو هم از همین جنسی . جنس عاشق. پس تموم نمیشی. درنمیمانی. و هی راهتو عوض می کنی. هی یه جور دیگه نگاه می کنی و هی یه جور دیگه خودت رو سبک می کنی! 

امروز مارک از من پرسید هدفت تو زندگی چیه؟!!‌گفتم هدف؟!!‌گفت آره به کجا میخواهی برسی؟!! گفتم هیچ جا!‌ می خواهم فط ادامه بدهم!‌ گفت به کجا؟ گفتم به زندگی! همه اینهائی که دوست دارم و از داشتن ونداشتنشون لذت میبرم! گفت مگه میشه از نداشته ها هم لذت برد؟ گفتم بله گاه با قدر دانستن همین اندک هائی که داریم و گاه با این حیله که با این نداشتن سبک ترم و میتونم تمرکز بیشتری بر داشته های دیگه ام داشته باشم و عمیق تر لذت ببرم!! مارک گفت تو صدردصد خوشبین و مثبت فکر می کنی؟ گفتم صدرصد کلمه واقعی نیست ولی بطور کلی تو دسته باورمندها و خوشبین ها هستم! 

مارک کفش هایش را پوشیده بود که بره بیرون. یهو تصمیمش را عوض کرد رفت حمام. حالا هم جلوی آینه ایستاده از من می پرسه تی شرتش خوبه ؟ موهاش خوب شده؟!‌میگم فشنمن!! خوشحال میشه و میره تو اتاقش!‌ شاید رفته که بیشتر خودش رو فشن بکنه!‌

تو همین اثنا که مینوشتم نوشا هم زنگ زد.اون هم سرماخورده. کشف کرده که این همه حالت و احساس خستگی و نیز تپش قلب مربوط به کمبود آهن میشه. بعد گفت اصلا نتونسته به کارهایش برسه. کلی کارهایی دراه که باید انجام بده در عین اینکه دوست داره بعد مدت ها تلویزیون هم ببینه. گفتم ببین هیچ عجله ای برای هیچ چیز نیست. تا اونجا که دلت میخواد تلویزیون ببین و همه کارهائی را که همین الان و همین روزها دوست داری انجام بده تا زمانی که از انجامشون لذت میبری!! نگران چه هستی وقتی که نهایت ما در کلمه ای به نام سرنوشت قرارداریم یعنی امکانات و نه به معنای تعیین شده هرچیز از پیش! پس خود را از کارهائی که حس می کنیم با انجامش لذت میبریم محروم نکنیم. برای خود مسئولیت درست نکنیم از کارهائی که در ذهنمون داریم تا بعد نگران عدم انجامشون بشیم!! 

مسولیت هایی که هست و داریم خب هستند و داریموشون !‌ ولی خیلی ها را هم میشه نداشت و درست نکرد و سبک تر راه رفت! حساب مسئولیت های لذتبخش همیشه جداست چون بار و سنگینی نیستند که با اکراه انجامشون بدی عشق و هدفی انسانیند که ما را سبک تر می کنند و حس بهتری می دهند برای زندگی راادامه دادن!

مارک از اتاقش اومد بیرون و با قیافه ای خیلی جدی گفت تو به من اسنیف می کنی؟! (یعنی دماغت را می کشی بالا و فین فین می کنی!)  گفتم نه مارک! گفت راست میگی؟! گفتم مارک تو آدم خوبی هستی من تو را دوست دارم همیشه برات خوب آرزو می کنم ! گفت یه بار دیگه بگو!  دوباره حرفم را تکرار کردم و باهاش دست دادم. خوشحال شد و خندید و رفت به اتاقش!

 امروز ماه و سال تولد من رو پرسیده بود و چک کرده بود با تقویم فال و مطمئن شده بود که من مثبت و خوشبینم!  راستی عصری گفت چه بوی خوبی میاد!‌گفتم چنگالت رابیاور و از کمی از این غذا بخور!