ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.

حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.

4 مرداد ماه 1387

اینروزها حسابی وقت کم میارم . و همیشه بخودم می گم امروز دیگه بشین سرجات و گزارش چیزهائی رو که می بینی و تجربه می کنی به دوستات بده.

وقت مقدمه چینی و مرتب کردن مطالبی که این چند وقته تو ذهنم بوده که بگم نیست. همینطور شروع می کنم به نوشتن و گفتن.

یه سه هفته ای بود که میرفتم به کلاس  تمرین معلمان نوآموز

تو  کلاس دوساعته دقیقا چهارتا معلم تو چهارتا نیم ساعت مطالب شون رو می گفتن و معلم ناظر هم مرتب از رفتار و حرکات و گفتار و نحوه اداره کردن کلاسشون یادداشت برمی داشت.

این بود یه طرف قضیه و طرف قضیه ما دانش آموزان داوطلب بودیم که سر کلاس حاضر میشدیم و مورد تمرین معلم های نوآموز قرار می گرفتیم. و میشه گفت تو اون دانش آموزان کذائی که ما باشیم من از هم شون جوونتر بودم!!  

آقای ٧٢ ساله ژاپنی کلاس برام خیلی جالب بود. تو سن شصت سالگی یعنی بعد از بازنشستگی تو ژاپن مهاجرت کرده بود به کانادا و دلیلش هم این بود که اینجا آزاد هست و هرکاری دلش بخواد می کنه. و من می پرسیدم مگه تو ژاپن آزاد نیستی؟ و اون می گفت با حکو مت و قانون مشکلی نداریم و لی با فرهنگ و افکار و سنت های مردم هست که مشکل داریم.

یادم اومد که جین معلم شصت و چند ساله بریتانیائی  سال گذشته من هم در پاسخ همین سوال من همین حرف آقای ژاپنی را زده بود. و جالبه که این مسئله فرهنگ جامعه و فرار از اون فقط به جوان ها مربوط نمیشه. چون سال گذشته با همه ژاپنی ها و کره ای ها و کل آمریکای جنوبی ها و آمریکای لاتینی های جوانی  که حرف زده بودم  همین مشکلات را داشتند و انگیزه اشان بود  که تلاش کنند اقامت کانادا را بگیرند. و اما  چند فرانسوی  که به مهمونی شون رفته بودم  دلیلشون عدم اطمینان به  آینده و همچنین جمعیت زیاد و نژاد پرستی بود!  و با دو سه نفر سوئیسی هم که صحبت کرده بودم گفته بودند از بودن تو یه دهات و محیط ساکت و خلوتی که هیچ اتفاقی توش نمی افته خسته شده بودیم

و اما ...من تو این کلاس یه ماهه هشت تا معلم را تجربه کردم. و برایم صبرو حوصله و مهربانی دختر آمریکائی که کشورش را ترک کرده بود و قصد داشت برای همیشه تو کانادا زندگی کنه خیلی جالب بود . او همه نویسندگانی که  حرفشان را می زدم را می شناخت. اون هر روز ساعت پنچ و نیم صبح از خواب پا میشه و دو ساعت میره کلاس یوگا و بقیه وقتش را هم میگذاره برای تمرین معلمی

یه معلم دیگه هم که شاید از نظر تدریس حداقل از پنچ تای دیگه بهتر بود  اهل سوئیس بود و برای یه ماه شرکت تو این کلاس و گرفتن مدرک کمبریج اومده بود اینجا. اصلا از امریکائی ها خوشش نمی اومد و می گفت که هالیوودی ها مرتب در حال دزدیدن سوژه های فیلم اروپائی هستن و تهیه یه ورژن آمریکائی.  و بیشتر مردم هم به خاطر قدرت و تبلیغات آمریکائی ها متوجه این نیستند. اون می گفت که تا ٢ سه سال پیش همه آمریکا آمریکا می کردند ولی یواش یواش مردم اروپا به اشتباهشون پی میبرن

و....من پیرزن ارمنستانی را که ویولون می زد و پیرزن روسی را که  پیانو و گیتار  میزد و می گفت که بالرین بوده و هنوز عاشق رقصیدنه را خیلی دوست داشتم. آره اینها هم تو کلاس بودند. و خانوم ارمنی تو همون جلسه اول همه شخصیت احتمالی مرا برای کلاس تشریح کرد و حسابی نونم را کرد تو روغن! فوق العاده تیز و دوست داشتنی بود. و متاسفانه پیرزن ایرانی سمبل همه عادت بد و پزدادن های الکی ایرانی بود که  اینجا هم زیاد دیده میشه . چقدر اون دختر معلم  جوان آمریکائی مهربان و باحوصله بود که به او گوش میداد و برخلاف همه پوزخند هم نمیزد. و من چقدر کم می اوردم در برابر همه تلاش او. و خجالت می کشیدم در درون که چرا پیرزن بیچاره را نمی بخشم و دوست ندارم. چه عادت بدیست که همه تقصیرات را همیشه می اندازیم فقط گردن یه نفر و او را مسئول و مقصر همه چیز می دانیم.

از هر دری حرف زدم و می خواستم بگم که این مسئله مهاجرت خیلی غریبه و عجیب! و عجیبتر از اون مسئله فرهنگ و تاریخ و سنت یه جامعه هست که به هیچ زوری نمیشه تغییرش داد. و و باز عجیب تر  تعریف آزادیه. تعریف یه زندگی ایده ال .  تعریف خواسته هاست که چاره ای جز شخصی شدن نداره.

من از وضعیتم و زندگی که می کنم راضی هستم. لذت می برم ولی تبلیغش را نمی کنم. چون این نوع زندگی و رابطه با خصوصیات منه که این معنا رو برام داره. نه نمیگم بهترین راهه. من  باهاش راحتم و حس سبکی دارم