ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.

حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.

19 فروردین ماه 1385

چهارشنبه بود. قرار بود حاجی ساعت 9 بیاد دنبالم که شد ساعت 11.5وبعد هم حاجی گفت برایم کاری پیش اومده و نمی تونم شما را برسونم پسر خواهرم ما را پیدا می کنه و بعد شما را میرسونه.

ما تو بزرگراههای تهران همینطور می راندیم و حاجی منتظر زنگ موبایل پسر خواهرش بود تا مرا از ماشین خودش به ماشین او منتقل کنه که البته این امر هرگز اتفاق نیافتاد چون انگار دائی و خواهرزاده زبان آدرس دهی یکدیگر را نمی فهمیدند. حاجی با یکی از کارگرهاش که اومده بود تهران تماس گرفت و قرار گذاشت که او مراببرد. و خلاصه ساعت نزدیک یک بعدازظهر بود که کارگر حاجی با یه رنو قراضه رسید و منم سوار شدم که برویم. اول کاری از راننده پرسیدم چرا کمربند ایمنی نمی بندی ؟ گفت این لگن بی ترمز که دیگه کمربند نمی خواد!! گفتم راستشو بگو چرا نمی بندی کمربندش که سالمه ! گفت بچه ها بهمون می خندن! گفتم ولی اگه تصادف کنی و کله ات بره تو شیشه چی ؟ اونوقت اون بچه ها کجان؟ گفت حالا بره تو شیشه مگه چی میشه؟ مرگ دس خداس. هرچی اون بخواد میشه.

در طی 2 ساعتی که تهرون گردی کردیم تا من وسایل کار را بخرم راننده کلی حرف زد. شخصیت جالبی داشت. اسمش احمد بود.23 سالش بود. 4 سال از ازدواجش می گذشت. با عشق ازدواج کرده بود. می گفت پنج سال باهاش دوست بودم. دیوونه ش بودم. آخر بهم رسیدیم.حالا یه پسر سه ساله داریم.

گفت تا 2 سال پیش که آبجوش ریخت روی پای بچه ام ومجبور شدم کلی خرجش کنم تا خوب بشه موتور داشتم و باهاش مسافرکشی می کردم. بعد اونو بخاطر بچه مون فروختم و رفتم نزد یه بابائی صبح تا شب کارگری. ظاهرا آدم خیلی خوبی بود ولی آخر 500 هزارتومان که کل دارائی من میشد را برداشت و در رفت.کلاهبردار بود .پول خیلی ها را خورد. کمی از اسباب اثاثیه را فروختیم و رفتیم تو جاده خاوران خونه اجاره کردیم.من که بیکار شدم نتونستیم اجاره خونه رو بموقع بدیم و صاحبخونه اونقدر از پول پیش برداشت تا اینکه 2 ماه کرایه هم بدهکار شدیم و بعد اومدم کار نزد حاجی. حالا صاحبخونه هر روز میاد به زنم داد و بیداد می کنه که باید بلند شید. پادر میانی حاجی هم فایده نداره. 2 ماه اجاره شده 110 هزارتومان که حاجی حاضر شده بده و از حقوقم کم کنه ولی صاحبخونه قبول نمی کنه. باید دنبال خونه باشم. ولی بدون پول پیش که خونه اجاره نمیدن. گفتم به حاجی ضامن بشه 500 هزارتومن از بانک وام بگیرم. 120 هزارتومان حقوق می گیرم و خانمم هم ماهی 30 هزار تومن از وصل کردن طناب به پاکت درآمد داره که قراره مال خودش باشه.

با همه این حرف ها ما عشق می کنیم. هفته پیش پسرمون را بردیم پارک خزانه کلی عشق کردیم. ما عاشق هم هستیم. و با عشق همه چیز حل میشه. من از اون پولدارها بیشتر کیف می کنم. شب که میرم خونه نیم کیلو تخمه می گذارم جلوم و فیلم می بینیم. من 200تا سی دی دارم. اونموقع که با موتور مسافرکشی می کردم وضعم خوب بود. البته روزی 2 سه بار بهم گیر می دادن. ولی هرچی بود حل میشد. حالا همش تو فکر خونه هستم.

وارد ماشین که شده بودم احمد از این نوارجدیدهای داخلی تهران جلسی مجاز گذاشته بود. پرسید عشق می کنی مهندس؟ خیلی شعرش باحاله همش از عشق می گه. قشنگ هم می خونه. من که کلی با هاش حال می کنم. روزی 10 مرتبه گوش میدم. اسم خواننده ش بنیامینه خیلی گل کرده.

از احمد پرسیدم نوشتن را هم دوست داری؟ توو خانمت می نویسید یا نه؟ گفت آره یه چیزائی می نویسیم. خیلی برا هم می نوشتیم. من تو خدمت که بودم همش براش نقاشی می کردم و زیرش شعر می نوشتم. یه بار یه سنگ قبر کشیده بودم و زیرش نوشته بودم به خانه من اگر می آئید نرم و آهسته بیائید تا مباد ترک بردارد چینی نازک تنهائی من. یه اتاق هم با چند تا تخت کشیده بودم و آدم های تنها و غمگین تو خدمت سربازی.

اونم خودش حالی بود. یه نامه که می اومد کلی عشق می کردم. ما خیلی با هم عشق کردیم. حالا هم همینطوره. با پسرمون خیلی حال می کنیم. وضعم خوب میشه. حاجی خیلی بهم اعتماد داره. اهل هیچی نیستم.فقط با زن و بچه م کیف می کنم.

تو جاده خاوران که افتادیم احمد بخاطر من کمربندش را بست. بعد ازم پرسید با نوار مقتل خونی حاج منصور حال می کنی یا نه؟ من خیلی مقتلش رو دوست دارم. نوحه های قشنگی داره. گوش کن! میگه من صدای اشکاتونو میشنوم. صدای اشک. خیلی این جمله قشنگه. حرف نداره. این حاج منصور تکه. هر روز باید یه بار این نوار رو گوش بدم. MP3 اون را هم دارم. یه دستگاه قراضه دارم که می خونه. نخونه هم تو سرش می زنم راه میافته. می گم مهندس تو انگار اهل آهنگ ماهنگ نیستی. با چی حال می کنی؟ گفتم به هرحال منم یه آهنگ هائی رو گوش میدم. گفت تلویزیون و فیلم ماهواره  چی؟ گفتم تلویزیون هفته ای 4 ساعت هم نمی بینیم. از ماهواره هم خوشمون نمیاد و وقتش را هم نداریم. ولی فیلم و سینما و تئاتر را خیلی دوست داریم. سی دی های فیلم های خوب را هم می بینیم. گفت چه فیلم هایئ را دوس داری. من از فیلم بادیگارد خیلی خوشم اومد. راستی الان چه فیلمی خوبه؟ گفتم چهارشنبه سوری را دیدم خیلی خوشم اومد. گفت کی بازی می کرد؟ گفتم هدیه تهرانی. گفت من عاشق بازیشم. خیلی یکه. من خیلی دوستش دارم. گفتم اتفاقا تو این فیلم خیلی خوب بازی کرد. گفت قصه اش چی بود؟ من همه اش را براش تعریف کردم. گفت تو سی دی که اومد می بینیم.

اونقدر حرف زدیم تا رسیدیم به مقصد. و احمد من رو گذاشت محل کار و اجازه گرفت یه سر به زن و پسرش بزنه و برگرده.

من مشغول کار شدم. حاجی هم اومد و بعد با احمد رفت برای خرید. قرار بود تا ساعت 7 شب برگرده حساب کتاب کنه و خودش من رو برسونه تهران. ساعت 7.5 حاجی زنگ زد به موبایلم که یه موتوری زده به احمد و حالا بیمارستان دارن ازش عکس می گیرن. موتوریه زد تو پهلوی احمد و پرتش کرد هوا. لبش پار ه شده ولی الحمدالله تا اینجا عکس هاش سالمن. البته هنوز چند تا عکس مونده.

یادم افتاد که احمد بهم گفته بود اینروزها حواسم سرجاش نیس. باید یه خونه پیدا کنم اسباب کشی کنیم.