ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.

حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.

النا و کانادا

النا نود و یکسال سن داره. تنهای تنهاست. هیچکس را نداره. تنها دخترش را سی سال پیش از دست داده و شوهرش را هم خیلی قبل تراز آن. ولی النا منفعل نیست و با احساس تنهائی زندگی نمیکنه. اون هرروز تو میتینگ های شهرداری حضور فعال داره و همیشه معترضه. معترضه که اجازه میدن توی استنلی پارک ساختمانی ساخته بشه و یا کنار ساحل کافه درست کنند و نگرانه برای کانادا. میگه هیچکدام از جناح های سیاسی در فکر تولید کار نیستند. همه چیز را وارد می کنند و برایشان فقط پول مهمه. میگه حتما تو انتخابات همه این جناح ها از طرف کمپانی های نفتی حمایت میشن. میگه نگاه کن چقدر نفتکش توی آبه!‌ اینها محیط زیست را خراب می کنند. طبیعت را از بین میبرند و می خواهند از همه جا لوله های نفت عبور بدن. من مبارزه می کنم تا جلویشان را بگیرم. النا نمیدونه تو مملکت ما که اندازه یک ده هزارم بریتیش کلمبیا جنگل و آب نداریم چه خبره.

النا هروقت که آفتاب هست روی نیمکت همیشگی میشینه و به مردم و ساحل نگاه می کنه. من گاهی پهلوش میشینم و باهاش حرف میزنم. در واقع بهش گوش میدهم. و گاهی سوالی هم میکنم که بدونه دارم بهش گوش می کنم. امروز تقریبا با یه دختری که پرفسوربوده بر سر اینکه قهرمان تو کیه حرفش شده بود!‌ النا از جان مک دونالد گفته بود و قهرمان دختر شخص دیگری بوده. النا گفت آخه اون فقط هتل ساخته و نه یه کار زیربنائی!‌ از من پرسید تو که جهود نیستی؟!‌گفتم خوب میدونی که نه. گفت اون دختره فقط بخاطر اینکه قهرمانش جهود بود او را دوست داشت. اونا فقط پول اینطرف اونطرف می کنند!کار ایجاد نمی کنند! النا با چینی ها و فیلیپینی ها هم خوب نیست. بهش گفتم ولی همه کار سخت اینجا را فیلیپینی ها انجام میدهند اگر نبودن کی از سالمندها نگهداری می کرد؟ النا در جواب دوباره فقط به چینی ها پرداخت. گفت اونها جمعیت خودشون رو دارن. انگلیسی هم نمی دانند و هیچکس را هم غیر خودشون استخدام نمی کنند!‌چکار می کنند برای کانادا؟!! گفت بیشتر ملیت ها همینطورند. تو خودشون هستند. تو میای با من حرف میزنی ولی هیچوقت یه چینی نیومده اینجا بشینه با من حرف بزنه !‌گفتم خب شاید اعتماد بنفس لازم را ندارند چون می دونند شما حس خوبی بهشون نداری! النا گفت نه اونا فقط تو خودشونند. گفت دولت کانادا از همه جا مهاجر میگیره ولی برای کانادائی ها هم کار نداره. فقط پول میخواهند. دیگه به هیچی توجه نمی کنن. که چه کسانی را می آورند اینجا!! گفتم ولی اینجا اومدن آسون نیست. گفت بله برای شما ها شاید سخت باشه ولی چینی ها و هندی ها همینطوری فامیلی میان اینجا. و مثل شما ایرانی ها تحصیلکرده نیستند. النا ناراحته که چرا مهاجران پس از اینکه اومدن کانادا خودشون را کانادائی حساب نمی کنند و اصلا نگران کانادا نیستند و فقط به جمعیت خودشان فکر می کنند. گفت اینجا به سختی ساخته شده و باید حفظش کرد. مهاجرین باید احساس مسئولیت کنند د رقبال کانادا. گفتم النا جان دنیا تغییر کرده دیگه هیچ چیز مثل سابق نیست. همه جا همینطوره و همه به هم وابسته شدن گفت بله. دیگه انسان نیست. همه چیز کامپیوتره . کسی با کسی حرف نمیزنه . و من که کامپیوتر ندارم پس چی. هر اداره ای که میروم همه مشغول کامپیوترند. تلفن هم که میزنم کامپیوتر جواب میده. دیگه انسان و رابطه انسانی نیست. من خیلی نگرانم برای کانادا!!‌فکر کردم کاش نگرانی ما هم به همینجا ها ختم میشد!

جدای اینکه النا چی فکر می کنه این مهمه که اون زنده است. فعالیت می کنه. واقعا زندگی میکنه. و نگران کانادا و طبیعت و روابط انسانیه. نه اون تنها نیست و هرچقدر هم باهاش حرف بزنی حرفی از این نیمزنه که تنهام . برای خودش زندگی داره و هنوز معترضه.