انگار سالهاست اینجام.
انگار هیچوقت اونجا نبودم.
یا اونموقع خواب بودم یا حالا.
هنوز به مرزهای اون دلتنگی ها نرسیدم.
هنوز هی تعجب می کنم.
هنوز می گم آخه چرا؟
چرا باید اونطور باشه؟
چرا اینطوری نیست؟
آی زندگی....زندگی...زندگی......
آی آرزوها...آرزوها..رویاها...که اینقدر درهمید!
از من نپرسید کجا بهتره!
از من نخواهید شکل خوشبختی را بکشم!
هی دلم می خواد بنویسم
هی دلم می خواد این خلسگی را توصیف کنم.
خلسگی که برای همیشه دوستش نخواهم داشت.
انگار با آرامش بیگانه مان کرده باشند!
احساس جوانی و اولین نگاه و اولین عشق را دارم
به خامی همه حس های امروزم انگار که در فردا باشم آگاهم!
هی به اقیانوس نگاه می کنم
هی به کوههای پشت سرم.
وحشتناک احساس آسودگی و آرامش می کنم
با بی غیرتی تمام.